از مدرسه شهید هاشمینژاد مشهد تا شریف
به قلم: امیرعلی ابراهیم زاده
اولین روز دانشگاه سراسر هیجان بود، جهانی جدید، شهری جدید و افرادی جدید. ما بچه بودیم و در دانشگاه میگشتیم و چنان به در و دیوار خیره میشدیم که همه در نگاه اول میفهمیدند ورودی هستیم.
اولین بار عرشیا اخوان بلافاصله پس از خروج از تالارها و ثبت نام، ما را ایستگاه کرد. بار دوم هم نتوانستیم مچش را بگیریم و فیلمی مفتضح از ما تهیه شد تا در جشن ورودیها نمایش داده شود.
یک گنگ کامل بودیم؛ 26 نفر فارغالتحصیل هاشمینژاد مشهد بودیم و دنیایی از کنجکاوی و شهری بزرگ و پدر و مادری که بالای سرمان نبودند.
از اردوی مشهد به عنوان بلیطی ارزان برای بازگشت به شهرمان استفاده کردیم و گردش در شهر زود به پایان رسید. وقت وداع شد و به تهران بازگشتیم.
ساعت 5 صبح روز شنبه برای اولین بار در محلۀ سنتی و پر از خفتگیر طرشت، به خوابگاه رسیدیم و پشتیبانها و سالبالاییهای هیئت خوابگاه برایمان صبحانه حاضر کردند و به جای خانوادههایمان، ما را سر کلاس فرستادند.
و چه شروع وحشتناکی بود! 9 صبح فیزیک یک و 10:30 ریاضی یک. فیزیک یک که همان فیزیک دبیرستان بود ولی ریاضی یک اعجوبهای بود برای خودش. انتظار داشتم با انتگرال شروع کنند ولی دکتر میرصادقی از مفهوم عدد و اثبات بدیهیات شروع کرد. آن موقع بود که متوجه شدم چرا همه اینقدر از ریاضی یک میترسند..
در حالی که به خوابگاه برمیگشتیم، فهمیدم خبرهای بد هنوز ادامه دارد. با یکی از پشتیبانهای مشهدی شرط بسته بودیم که در اتاقهای چهار نفره، چهار نفر اسکان پیدا خواهند کرد و فکر کردیم دارد ما را ایستگاه میکند که میگوید پنج نفر قرار است در اتاق چپانده شوند. متاسفانه راست میگفت. ده نفر از بچههای مدرسه شرط را باخته بودند و این بشر فقط از من بستنی میخواست! کل خوابگاه را خبر کرده بود که قرار است شیرینی قبولیام را بدهم. پنج نفره شدن و کف زمین خوابیدن هم، دردسری بود که اضافه شد.
دورهای جدید آغاز شده بود، درسها از دبیرستان متفاوت بودند و دانشگاه دنیای بزرگتر و جذابتری بود. هزار و یک جلسه و انجمن فرهنگی و سیاسی و علمی و ورزشی و کارگاه و... که همه جذاب بودند و میخواستم در همه حضور فعال داشته باشم.
به یاد دارم این دنیای جدید به قدری عظیم مینمود که یک ماه پس از آغاز ترم که به دبیرستانم بازگشتم، آن را بسیار کوچک و حقیر یافتم.
این همه برنامۀ متفرقه، درسهایی که سنگین بودند و عادت نداشتن به شرایط جدید استرس زیادی در من ایجاد کرده بود. بسیاری از بعدازظهرها با اینکه تکالیف بسیار بودند اما چهار-پنج حلقه یا همایش جذاب برگزار میشد که نمیتوانستم شرکت نکنم.
در این بین بعضی مشکلات شخصی، خانوادگی، چالشهای فلسفی و سودای عشق آزارم میداد. جهنمی در سینهام بود و رازدار و همدمی نبود. شهشهانی در کمین بود و نمیشد روی آن کتاب سنگین تمرکز کرد! یقین داشتم که ریاضی را میافتم. جواد این شور و استرس و هیجانم را تسکین می داد. پشتیبان اتاقمان، ورودی 97 که صنایع میخواند، از تجارب و کمکهایش استفاده کردم و به نظرم مفید بود.
روزی که اثراتی از ساس در اتاقمان پیدا شد، همۀ وسایلمان را دادیم بشویند و اتاق را خالی کردیم و سر اتاق پشتیبانها خراب شدیم. اتاق جواد و سه نفر از هم دورهایهایش که فارغالتحصیل هاشمینژاد بودند و چقدر این پشتیبانها به ما لطف داشتند. چه شبهایی که هشت نفره در آن اتاق خوابیدیم (پنج نفر که سهل است) و آنها یک بار هم غر نزدند.
نه تنها جواد و هماتاقیهایش، بلکه همۀ پشتیبانهای خوابگاه آدمهای گلی بودند. نمی دانم نیروی مذهب بود یا مهر و محبتشان... در هرصورت خیلی به فکر ما بودند و کارگاههای برنامه نویسی و درسی که بسیار بود و جشن و برنامه تفریحی و کوهنوردی برگزار میکردند و واقعاً وقت میگذاشتند. دکتر میرصادقی را برای گپ زدن با بچهها به خوابگاه آوردند و نصف بچهها تازه فهمیدند نامش میرامید میرصادقی است. از آن پس همه او را با نام میرمیر میشناختند.
در بین بچههای تهران هم علی اکبر غیوری و امین بهجتی خیلی با محبت بودند و مدام به فکر اجرای برنامههایی بودند که یخمان را آب کند و بیشتر با بچههای 98 و دورههای قبل آشنا شویم و دوران بهتری داشته باشیم. دغدغهٔ خوبی داشتند و خودم نیز درگیرش بودم. خوشم نمیآمد وقتی میدیدم بچههای هر شهر اکثراً با همشهریهای خود میگشتند و با بقیه ارتباط آنچنانی نداشتند.
دوران حیرت اما گذشت. پایانترمها را 10 دقیقه پس از وقت مقرر آغاز می کردیم. اضطرابها از بین رفت و ریاضی به جای وحشتناک، بسیار شیرین شده بود. 16 نمره گرفتم و دو نمره هم نمودار میزنند انشاالله...
برنامههای متفرقه عادی شدند، زرق و برق دانشگاه هم کم کم از بین رفت. احتمالاً هیجان ورود به دانشگاههای برتر خارج از کشور نیز دوماه بیشتر دوام نخواهد داشت. خودمان را غصه ندهیم برای این زرق و برقها.
شما را نمیدانم، ولی دستآورد من در این چهارماه آدمها بودند. افرادی که هیچگاه -لااقل برای من- تکراری نخواهند شد. یادش بخیر جمعه شبی که پانزده نفری با خنده و شوخی دور هم جمع شدیم و املت زدیم، عمیقاً به این نتیجه رسیدم که خوشبختی به متراژ اتاق نیست.