اگر ممکنه خودتونو معرفی کنین؟
من مصطفی دهقانی هستم، اخیرا به عنوان پژوهشگر توی Google Brain مشغول شدم، قبلش دانشجوی دکترا تو دانشگاه آمستردام بودم و قبلش هم تو دانشگاه تهران. کاری که الان میکنم یادگیری ماشین و الان هم تو آمستردام ساکنم. تو ایران دانشجوی کارشناسی که بودم، اوایل فکر میکردم قراره استاد دانشگاه بشم، آخرهای فوق لیسانس هم فکر میکردم که دانشگاه میمونم چون خوب جاییه و مثل صنعت آدمها خیلی درگیر پول نیستن. یه ذره که وارد دکترا شدم، دیدم که دانشگاه و صنعت هر کدوم سیاستهای خودشون رو دارن و ذهنیتم خیلی درست نبود؛ این شد که بیشتر به صنعت علاقهمند شدم و بعد از اینترنشیپی که برای گوگل رفتم، فکر کردم که شاید توی فیلد من، راحتتر میتونم توی صنعت کارهایی که میخوام رو انجام بدم. اگر بخوام خودم و ماموریتی رو که برای خودم قائلم، توی یه جمله توصیف کنم، خیلی دوست دارم که توی سه تا حوزهٔ محیط زیست، آموزش و پرورش و بهداشت و درمان یه کاری انجام بدم و حرکتی بزنم که توی یکی از این سه تا به یه دردی بخوره. من هم که کار ماشین لرنینگ کردم که اخیرا خیلی توی این سه تا حوزه پا گرفته و داره اتفاقات خوبی میافته؛ خیلی امیدوارم که یه کاری که الان انجام میدیم، در نهایت به یکی از این سه تا حوزه راه خودش رو پیدا کنه.
توی این چهار سال که رفتی چقدر از جنبههای مختلف تغییر کردی؟
خب راستش نمیشه این رو ساده گفت، برای اینکه یه عالمه متغیر با هم تغییر کرد توی این چهار سال. من ازدواج کردم قبل از این که برم. یا مثلا یه تعداد زیادی آدمها از زندگیم خارج شدن و آدمهای جدید وارد شدن. رفتنم، ازدواج کردنم، اینها همه با هم تغییر کردن و الان هم نمیتونم که یکیاش رو کنار بذارم که فقط تاثیر اون یکی رو ببینم. الان هم یه مقدار زیادی از تغییراتی که کردم به این خاطر بوده که کس دیگهای وارد زندگیام شده و یه مقداریاش هم به این خاطر که وارد یه محیط جدید شدم. به عنوان مثال، اون موقعی که داشتم اپلای میکردم، چیزی حدود ۱۰-۱۲ جا توی آمریکا اپلای کردم. تعداد زیادیاش رو هم ریجکت شدم، یه سری جاها رو هم گرفتم، که مثلا یادمه اون موقع دیگه تصمیم گرفته بودم که ادمیشنی که از USC گرفته بودم رو بگیرم و برم جلو. خیلی بر اثر اتفاق اروپا هم اپلای کردم، که دانشگاه آمستردام هم جزوش بود که تیم خفنی داشت توی فیلدی که دوست داشتم. اون هم گرفتم. قرار بود برم آمریکا که یک شب با سمیرا (خانومم) که قدم میزدیم، حدود ۱۰ دقیقه صحبت کردیم و نهایتا تمام چیزی که تو یه سال من چیده بودم تغییر کرد و تصمیم گرفتیم بریم اروپا. یه سری معیارهارو رو سبکسنگین کردیم و بعد از مصالحهای که انجام دادیم نهایتا دیدیم که میخوایم بریم اروپا. من دوست نداشتم ارتباطاتم رو قطع کنم و تضمینی وجود نداشت که من توی ۴ سالی که برای دکترا میرم، بتونم برگردم و سر بزنم. دوستی دارم که توی آمریکاست، مقاله هم میده و زحمت هم میکشه ولی نمیتونه از آمریکا بره بیرون تا توی کنفرانسها شرکت کنه و من آرزوم اینه که این مشکل حل شه، چون بچهها زحمت میکشن ولی نهایتا نمیتونن از ثمرهٔ اصلیاش استفاده کنن. این مسئلهٔ مهمی بود برای ما؛ این محدودیته ممکن بود محدودیتی باشه که توی مقیاس بزرگتر خیلی تاثیرگذار باشه و تصمیم گرفتیم که نریم آمریکا و این یکی از بزرگترین و بهترین تصمیمهای زندگی من تا الان بود. اگه الان برگردم عقب، با پولهایی که برای اپلیکیشنفیها دادم، میرم پارک ملت و بستنی متری میگرفتم به جای خرج اپلای کردن. این اتفاق دوباره تکرار شد چون من اول آفری که گرفتم از گوگل برای Mountain View بود و خب خیلی زور زدم که بیام اروپا و خوشحالم که این اتفاق افتاد. دوست نداشتم برم آمریکا. وقتی برای کار میری، معمولا دیگه مشکل ویزا پیش نمیآد، چون شرکتهای بزرگ به خاطر توانایی مالیای که دارن همون اول یه عالمه پول میدن و یه وکیل میگیرن و یه ویزای O (ویزای talent) برات میگیرن و شاید ظرف کمتر از یک سال، بدون هیچ درگیریای برات گرینکارت میگیرن ولی تهش اینه که تو آزادی، بقیه آزاد نیستن. من خیلی دوست دارم که مامانم اینها بیان خونهمون آمستردام، ولی برم کالیفرنیا دیگه این امکان برام وجود نداره. اولویتبندیه دیگه، مثلا شکی توش نیست که توی آمریکا فرصتهای کاری بیشتره ولی من خیلی خوشحالم که تونستم تصمیم چهار سال پیشم رو تمدید کنم و توی اروپا بمونم. اتفاقات زیادی رو رد کردم و چونههای زیادی زدم و نهایتا شد.
گفتی بدت نمیآد برگردی، منظورت به شکل کوتاهمدت مثل WSS بوده یا برگشت طولانیمدت یا زندگی تو ایران برنامه داری؟
من هیچوقت کسایی رو که میگن «من دیگه اینجا (ایران) برنمیگردم» رو نفهمیدم. حتی شلوغیهای مترو هم تو اینجا برام لذتبخشه. چیزهای عجیبی من رو خوشحال میکنه اینجا که من به همشون با هم میگم «موسیقی متن زندگی». مثلا خیلی کیف میده وقتی میبینم یه بچه با مامانش فارسی صحبت میکنه یا مثلا وقتی راننده تاکسی برام تحلیل سیاسی میکنه. شاید خیلی چیز بزرگی نباشه، ولی برای من خیلی اثر داره و وقتی بهش فکر میکنم، هیچوقت نمیتونم گزینهٔ «هرگز برنگشتن» رو داشته باشم. مطمئنم همیشه تعداد دلایلم برای برگشتنم از تعداد دلایلم برای برنگشتنم بیشتر خواهد بود. اما این که تو چه موقعیتی چه کاری رو انجام بدم ممکنه متفاوت باشه و این که برگشتن رو دوست دارم، خیلی هم آدمی نیستم که در قید و بند ابن باشم که کشور من جای منه یا کشور من جای من نیست. کلا مرزی که کشور رو تعریف میکنه خیلی مفهوم دقیقی برام نیست. بیشتر به این فکر میکنم که کجای دنیا میتونم اون کار بزرگی رو که در ذهنمه، با احتمال بیشتری انجام بدم. شاید اینجا بهم بیشتر خوش بگذره ولی نهایتا اونه که انگیزهٔ برگشتنمه، که بهم میگه که «الان باید بری فلانجا چون اون کار بزرگه رو میتونی اونجا بکنی.». و الا اگه از لحاظ خوش گذشتن بگم، به من توی ایران همیشه بیشتر خوش گذشته و میدونم میگذره. اونم همونطور که گفتم به خاطر اینه که موسیقی متن اینجا رو بیشتر دوست دارم، با این که وسطش یکی داد هم میزنه و کلی دردسر و اعصابخوردکنی ممکنه داشته باشه.
برنامهای هم داری برای برگشت؟
اوممم… راستش خیلی برام مهآلوده. دوست دارم که تا قبل از ۴۵ سالگی تجربهٔ کسب و کار خودم رو داشته باشم، مثلا استارتآپ زدن. از این نظر، از یه طرف چالشهاش اینجا بیشتره، از یه طرف احتمال موفقیتش اینجا بیشتره. شاید واقعا اون روزی که تصمیم بگیرم برم دنبال کسب و کار خودم، فکر میکنم ایران یکی از گزینههای چالشبرانگیز باشه ولی پتانسیل این رو داشته باشه که چیز خوب و بزرگی از توش دربیاد. خیلی هم خبر ندارم، ممکنه آدمها بگن که «آواز دهل شنیدن از دور خوش است» ولی باز پسزمینهٔ ذهنم اینه و امیدوارم که مثلا یه روزی بشه و یکی از گزینههاییه که اگه قرار شد یه روزی چالش کسبوکار خودم رو داشته باشم بیارمش ایران، چالشش اضافه میشه ولی کیف هم میده.
چقدر تو ایران کار کردی وقتی بودی؟
زمان لیسانسم یه ذره کار کردم، ولی زمان فوقم بیشتر کار کردم، انقدری که اپلیکیشنفیها دربیاد :)) بیشتر کار پروژهای انجام دادم اینجا و خیلی بین تحصیلم فاصله ایجاد نشد. ایران که بودم یه موتور اسکوتر داشتم که بچههای آزمایشگاه دانشگاه تهران بهش میگفتن سالار. یه دوستی هم داشتم به اسم حسین که صبحها با هم نونبربری و پنیر میگرفتیم و میرفتیم تو شرکتها. پول نون و پنیر و بنزین موتور دراومد و آخر ماه هم اپلیکیشنفیهایی که قرض گرفتیم رو تصفیه کنیم. ولی هیچوقت توی متن یه کار اساسی نرفتیم، همیشه بخشهایی که میخواستن برونسپاری کنن رو میگرفتیم و انجام میدادیم و توی چالش های کلی پروژهها که معمولا کارفرماهای ما داشتن درگیر نمیشدیم.
بعضیها میگن که وقتی کسی میخواد برگرده و کار کنه، بد نیست که کار شرکتی جدی کرده باشه تا موقع برگشت تجربهاش رو داشته باشه و بتونه مسیری که قبلا رفته رو ادامه بده.
خب این حرف درسته تا حدی ولی مسئله زمانه، شما یه مدت زمان محدودی داری توی زندگیت؛ اگه بخوای بمونی و کار جدی کنی احتمالا یه زمان خوبی رو ازت میگیره آدم اگه بخواد یه کار اساسی انجام بده کار یه شب دو شب نیست دیگه، باید یه مدت خوبی بدویی تا به یه نقطهٔ خوبی برسی. بعد حالا که کار جدی کردی پیش خودت میگی که من چند سال برم [خارج] که تجربه کسب کنم و برگردم، باز اینم یه عالمه طول میکشه. جدای از اینکه کسب کردن تجربه زمان میخواد، مهاجرت و تطبیق شدن با محیط جدید خودش کلی زمانبره در نتیجه تا شما بیای کار جدی کنی و بعدش بری دوباره تجربه کسب کنی و برگردی شاید از نظر زمانی بهینه نباشه، ولی خب شاید هم شدنی باشه!
من قطعی نمیگم که برمیگردم، ولی الان فکر میکنم که میتونم برگردم و کاری که میخوام رو انجام بدم. من تا موقعی که اینجا بودم با بچههای دانشجو بیشتر کار میکردم. چیزی که اینجا هست، اینه که بچهها کپسول استعدادن. هر کدوم سوپاپشون رو وا کنی، یه لوکوموتیو رو میتونن تکون بدن و برای انجام یه کار بزرگ به این کپسولها نیازه. من اونجا هم دانشجو سوپروایز میکنم، فکر میکنم این کپسولها با چالش پر شدند؛ به همین خاطر کپسولها تو ایران پرتره. مثال میزنم: توی دانشگاه ما، دانشجو میآد امتحان میده، قبول نمیشه، من باید دوباره سوال براش طراحی کنم که شانس دوم بهش بدم. من اولش خیلی تعجب کردم! یعنی چی؟ مسخره بازیه مگه که اومده امتحان داده، اگه خوشش نیومد جواب غلط بده بدون هیچ هزینهای -امتحان اول تو کارنامهاش هم نمیره-؟ البته شاید سیستم اروپا باشه و آمریکا فرق کنه، ولی من وقتی درس میخوندم استرس کشیدم که حالا قبول دارم همش خوب نبوده ولی فکر میکنم که بخشی از اینکه به این جا رسیدم هم به خاطر همون استرس شب امتحان بوده. بچههای اینجا چون این چالشها رو داشتهان، خفن شدند و این آدم خفنها خیلی نیازن برای کار بزرگ. خیلیها میگن که آدمهای خفن همه میرن، ولی منقرض که نمیشن، یه تعدادی به جاشون میآن. حس میکنم آدم خفنی که پای کار باشه و این کپسول پرفشار باشه، تو ایران بیشتره.
فضای تحقیقاتی اینجا و اونجا؟
خیلی فاکتور وجود داره. تعداد ابعادی که میتونم صحبت کنم انقدر زیاده که نمیتونم بگم «اینجا اینطوریه، اونجا اونطوریه». انقدر هم پیچیدهاس که نمیتونم بگم. ممکنه یکی بگه که ایرانیها باهوشترن، ولی خیلی فکر نمیکنم بشه بر حسب ملیت تقسیمبندی کرد.
بذار اینطوری بپرسم: چیزهایی که اول به ذهنت میرسه در مقایسهٔ فضای تحقیقاتی اینجا و اونجا چیه؟
مسئلهٔ اینه که تحقیقات به چیزهایی وابستهس که متاسفانه اینجا به واسطهٔ شرایط فرق میکنه. مثلا تحقیقات رو پول میگردونه. اگه پول نباشه، نمیشه پژوهش کرد. ممکنه یه سری بگن که اگه واقعا محقق باشی پول نیاز نداری، ولو با یه چراغ مطالعه هم شده تحقیقت رو میکنی. ولی مسئله اینه که با این پیشنهادت به یکی که میخواد تحقیق کنه، تو داری ابعاد دیگهٔ زندگیاش رو میگیری و توقع بیجا ازش داری. ولی وقتی که پول میآد دیگه توقع بیجا نیست. تو حالت اول داری به طرف میگی که پژوهشت رو بکن و اگه چیزی برای خوردن نداری هم به ما ربطی نداره خودت حلش کن، ولی وقتی پول باشه میگی هم غذات با ماست، هم اگه لپتاپ لازم داشتی در اختیارت میذاریم. اولویتهای کشورمون انقدر پیچیدگی داره که اون رو نمیخوام تحلیل کنم، ولی به واسطهٔ اولویتبندیها محدودیتهایی که وجود داره، اونقدر پول توی پژوهش نمیآد و باعث میشه آدمها ریسک نکنن خیلی و سرعت تحقیقات میآد پایین. مثلا بعد از تاکم توی WSS، بچهها اومدن پیشم و مثلا پرسیدن که «چجوری به این نتیجه رسیدی که از این روش استفاده کنی، نه اون روش؟» من هم گفتم خب جفتش رو تست کردم و دیدم این جواب میده. این برای من معنیاش اینه: من دو تا ران گذاشتم ساعت ۹ روی مثلا ۸ تا GPU، ساعت ۱۰ دیدم کدوم جواب داده. ولی برای بچهای که اینجا تو شریف بوده و دسترسی به GPU نداره یعنی من امروز یه ران گذاشتم روی CPU، یه هفته دیگه این جواب داده دومی رو گذاشتم، هفتهٔ بعد دیدم که کدم یه باگ کوچیک داشته، اون رو رفع کردم و یه هفتهٔ دیگه گذاشتم روی CPU باشه. چیزی که برای من یکی، دو ساعت کار برده، برای اون سه هفته کار برده. ددلاین مقاله که میرسه، چیزی که من با دو ساعت بهش رسیدم رو تو سه هفته تونسته بهش برسه. شرایط هم خیلی مهمه. امکانات هست، دغدغهها هم هست؛ استاد ایران سعی میکنه بچهها رو توی مسیری بفرسته که ریسکش کمتره، چون نگرانه، با خودش میگه که این بچه دو سال وقت داره، نمیتونم که بفرستمش روی لبهٔ تکنولوژی، چون یه کار کوچیک هم بخواد بکنه ۴ سال وقت میبره ازش، ولی فقط دو سال ارشد داره. پس روی یه چیز بیخطرتر میفرستمش که خب آخرش هم حرفی برای گفتن نمیتونه داشته باشه، چون داره روی چیزی کار میکنه که دنیا ده سال پیش بهش میپرداخته. ولی شکی توی این نیستش که خیلی ربطی به آدمها نداره. آدمها همه مستعدن، اگه شرایط رو مهیا کنی بهتر میشه، دغدغهها یه ذره تنظیم بشه باز بهتره. تو اگه دانشجوی دکترایی نباشی که فکر کنی ۲۸ سالمه ولی هنوز دستم توی جیب بابامه اگه بخوام روی دکترام کار کنم، وگرنه که به دکترام نمیرسم، خب اینها خیلی مهمه. من آرزوی ته قلبم اینه که اینها درست شه و بچهها اینجا بتونن با فراغ بال پژوهش کنن. ولی خب خیلی فاکتورهای متفاوتی وجود داره؛ نمیشه گفت که کیفیت پژوهش اینجا از اونجا کمتره. میتونم بگم که اگه شرایط پژوهش تو اینجا و Google Brain یکسان باشه و فقط آدمهاش فرق کنه، به احتمال ۹۹ درصد کیفیتش یکی باشه، ولی خب خیلی معنی نمیده که بخوایم فاکتورها رو همه رو یکی کنیم.
فضای کار اونجا کلا چجوریه؟
بستگی داره تو چه حوزهای کار کنین. توی حوزهٔ کامپیوتر، حداقل توی حوزهای که من دارم کار میکنم، شرکتهای بزرگ به واسطهٔ شرایط و امکاناتی که دارند از دانشگاهها جلوتر هستند؛ شما میتونید به عنوان یه شاخص تولید علم تو این حوزه به کیفیت و کمیت مقالههای که توی کنفرانسهای یادگیری ماشین از طرف صنعت و دانشگاه چاپ میشه نگاه کنید. (و من این رو کاملا قبول دارم که هنوز یه عالمه ایدههای خوب از دانشگاه میآد!). ولی در مورد فضا و بازار تقاضای کار کلا بستگی داره که بخواید چیکار کنید؛ شما یا میخواید یه برنامهنویس خفن باشید -همیشه نیاز به یه برنامهنویس هست- یا مثلا به عنوان محقق وارد شید، که در این صورت باید تا حد امکان نزدیک به دانشگاه باشید تا بتونید برای خودتون اعتبار علمی خوبی جمع کنید تا شانس این رو داشته باشید که توی صنعت هم به عنوان محقق مشغول کار شید. شانس هم راستش خیلی مهمه؛ نمیخوام بگم به شانس اعتقاد دارم، ولی فاکتورهایی وجود داشته که من توی اتفاق افتادنشون تاثیری نداشتم، حالا مثبت یا منفی. توی فضای کار این چیزها همه با هم چیده میشن. اونجا همچنان مشاغل کاذب وجود داره که کار مفید خاصی انجام نمیدن، و کار اساسی هم وجود داره که تأثیرش روی زندگی میلیونها نفره. در مورد اینکه صنعت چقدر توی ریسرچ و به اشتراک گذاشتن دانش سخاوتمندانه رفتار میکنه، شاید بتونم بگم که تو سالهای اخیر کمپانیها تونستن چیزی که سود میده رو از چیزی که باعث پیشرفت میشه جدا کنن، و اون چیزی که باعث پیشرفت میشه رو منتشر کنن تا همه بتونن پیشرفت کنن و اون چیزی که سود میده رو برای تضمین پایداری مالی کمپانی ازش محافظت کنن. من نمیدونم چقدر توی ایران این بحث به اشتراک گذاری وجود داره که مثلا یه استارتآپ، اون بخشهاییاش که ازش پول درنمیآد رو با رقیبهاش به اشتراک بذاره تا اونها هم پیشرفت کنن. فکر میکنم مرزش هم تا حدی مبهمه. فضای کاری بالاخره مشکلات خودش رو داره ولی من خیلی امیدوارم که بتونم تا اونجا که میتونم تمیز کار کنم که به درد بقیه هم بخوره.
به عنوان کسی که تو صنعت کار پژوهشی کرده، ارتباط دانشگاه و صنعت رو چجوری میبینی؟
من توی اروپا تحصیل کردم، توی اروپا چیزی که وجود داره اینه که معمولا فاندت از صنعت میآد. من پروژهای که باهاش رفتم برای دکترا کلا در مورد جستوجوی اکتشافی روی دادههای مکالمات پارلمان هلند بود. پارلمان هلند، دو تا دانشجوی PhD رو فاند کرد، یه برنامهنویس و یه Postdoc که این کار رو انجام بدن. فاند کردن یعنی تزریق پول، و مثل همهٔ کشورهای دنیا، دانشگاهها معمولا فقیرترین نقاطن که از خودشون انقدری پول ندارن. چیزی که واقعا پول رو به دانشگاه میآره معمولا از توی صنعت تعریف میشه و در نتیجه نیاز توی صنعت هم هست که جهت ریسرچ رو نشون میده. با تمام اینها، تو رشتهٔ ما، توان دانشگاه محدوده و بیشتر از این امکانات نیاز داره تا بتونه پا به پای صنعت بیاد. خب صنعت میتونه پول زیادی رو به دانشگاه تزریق کنه که اون رو به سمتی سوق بده که به درد خودش هم بخوره، ولی این باید با این ذهنیت همراه باشه که این سرمایهگذاری توی دانشگاه با توجه به ماهیت ریسرچ همیشه منجر به موفقیت نمیشه و گاهی نتیجه صرفا یک فکت علمی میشه و نه چیزی که به صورت محسوس بشه توی صنعت استفاده بشه؛ البته این هم به خودی خود ارزشمنده. من همیشه توی ذهنم بوده که با دانشگاه در ارتباط باشم، حتی به عنوان ارائهدهنده برم دانشگاه درس بدم. سخته بعضی وقتها، وقتی توی صنعت میری، چون همیشه باید حواست باشه که چی بگی و چی نگی که چیزی از داخل شرکت بروز پیدا نکنه، ولی خیلی دوست داشتم در قالب کارآموز گرفتن کمک کنم، یا به طور غیر مستقیم به برداشته شدن محدودیتها کمک کنم. مثلا شاید نتونم یه GPU در اختیار دانشگاه قرار بدم ولی میتونم به جای این که ۵ تا کارآموز بگیرم، ۱۰ تا کارآموز بگیرم و بهشون دسترسی بدم که از GPU های کمپانی استفاده کنن. درسته که اگه دستآوردی داشته باشن به نفع من هم میشه، ولی به طور غیر مستقیم به دانشگاه هم کمک کردم و کارآموز وقتی برگرده دانشگاه، به خاطر تجربهاش و امکاناتی که در اختیارش بوده خیلی بهینهتر میتونه کار کنه. کلا خیلی چیز خوبیه که کارآموزی درستحسابی تعریف میشه. چیزی که توی ایران خیلی سنتیه کارآموزیه. این که کارآموز میگیرن و آخرش یه لیستی پر میکنن دو نمره میگیرن. اونجا کارآموزی رو به عنوان یه شغل میبینن، درآمد هم دارن، به کارآموز کلی کار یاد میدن، وقتی کارآموز میره صنعت و برمیگرده از این رو به اون رو میشه! و از همه مهمتر، ازشون کلی ایده میگیرن. یه ذهن تازه میآد که هیچی نمیدونه، ولی با دید خودش میبینه و یه حرفی میزنه که کلی مسئله حل میکنه. همین الان یه عالمه مقالههای خب توی کنفرانسهای عالی فیلد ما چاپ میشه که صرفا خروجی پروژههای کارآموزی بوده و خب این خیلی به نفع کمپانی هم هست، ولی بهشون پول میدن، بهشون یاد میدن و کارآموزها خیلی خوشحالن. اگر رابطهٔ مستقیم دانشگاه و صنعت مشکل داره، کارآموزی چیزیه که همهٔ دانشجوهای دانشگاه دنبالش میگردن و صنعت از این روش میتونه کمی هزینه کنه و دانشگاه هم این رو قرار بده که آدمها بتونن بیشتر از یه کارآموزی برن و از این حالت سنتی دربیاد، در یه قالب دیگه باشه و حقوق هم بدن. دانشجو ببینه که برام ارزش قائل شدن و کلی هم چیز بهم یاد دادن، من هم تونستم یه کاری انجام بدم. فکر میکنم خیلی چیز باحالیه اگه تو ایران هم راه بیفته. ولی ارتباط صنعت و دانشگاه، فکر میکنم حداقلش اینه که صنعت میتونه پول یا امکانات به صورت غیر مستقیم تزریق کنه به دانشگاه و اگه دیدی هست که توی صنعت فقط به وجود میآد و توی دانشگاه نیازه تا خیلی پژوهشهاشون فضایی نباشه، میتونه با این کار انجام بده. حتی Visiting استادها هم هست. مثلا استاده میتونه کار بگیره توی فیسبوک یا مایکروسافت ریسرچ یا گوگل، شش ماه میره اونجا کار میکنه و از اون به بعد توی دانشگاه پژوهشهای هدفمندتری برای صنعت انجام میده. من هیچ تخصصی در اقتصاد و سیاستگذاری ندارم و خب ممکنه اینهایی که دارم میگم کارهای خیلی سادهای نباشه، ولی خیلی باحاله که اونجا تونستن این رو یه جوری دربیارن که بالاخره کار کنه. اینطوری نیستم که بگم ایران خیلی افتضاحه که ما همچین چیزی نداریم چون میدونم خیلی چیز پیچیدهایه، ساده نیست، ولی خیلی خوب میشه اگه ایران حداقل به سمتش حرکت کنه که اینجور چیزها درست شه.
راجع به نقش خودت تو گوگل و این که چی کار میکنی میتونی توضیح بدی؟
خب همونطور که گفتم من توی تیم Brain هستم که یه تیم ریسرچمحور هستش با توجه خاص به موضوع یادگیری ماشین و یه سری جهت کلی وجود داره ولی خب معمولا اینطوریه که وقتی واردی میشی باید بگردی ببینی چی دوست داری، با چی راحتتری، فکر میکنی تو چی موفقتر میشی، همون رو میگیری و میری جلو و تا میتونی با بقیه به اشتراک میذاری و ازشون یاد میگیری. معمولا کارهایی که توی این تیم انجام میشه به صورت مقاله چاپ میشه تا هم به درد بقیه بخوره و هم اینکه برای گوگل اعتبار علمی کسب کنه.
با توجه به این که فردی متاهل تو خارج از کشوری و متاهل خارج رفتی، به نظر خودت این چه تاثیراتی داشت؟
اتفاقات خوب افتاده، اتفاق بد هم افتاده، به این معنا که دوست داشتیم کاش نمیشد. مثلا اتفاق بدش اینه که یکشنبهس، ساعت پنج بعدازظهر -مثل جمعه ساعت پنج بعدازظهر تو ایران- تو و خانمت خونه نشستهاین حوصلهتون هم سر رفته، آفتاب هم داره غروب میکنه، خلاصه که داغونین. دیدی جمعه بعدازظهر چه حالی داره؟ معمولا چی کار میکنین؟ «پا شیم بریم پیش مامانت اینها». این رو نداشتیم ما. همونطور داغون تا ده شب میرفتیم. سعی میکردیم بهمون خوش بگذره ولی دیگه این امکان رو نداشتیم که بریم پیش خانوادههامون و با اونها سر و کله بزنیم. البته این برای همه پیش میآد، فقط برای متاهلها نیست. یه چیز دیگه که بود، این بود که همهچیز رو باید تنها پیدا میکردیم و میساختیم یاد گرفتیم. از آشغالهارو بیرون گذاشتن تا کارهای پیچیده مالیاتی و اینا. وارد زندگیای شدیم و اینطوری بودیم که چی کار کنیم؟! مثلا این آشغال گذاشتن که گفتم یه چیز اولیهٔ زندگیه ولی ما یه اشتباه کردیم هفته اولمون و جریمه شدیم که داستانش مفصله. میخوام بگم که از این لایه دوباره باید شروع کنیم. این باعث شد که با هم دیگه چیزهایی اساسی که از قبل بلد بودیم رو ریختیم دور و با همدیگه از اول یاد گرفتیم. فکر کن مثلا با آدمی هستی که از دبیرستان با همین، ولی یهو یه چیزی میشه که میگن شما دو تا برید از اول، از ابتدایی با هم بیاین بالا. احساس میکنم که این کمک کرد؛ یه چیزهایی که جدا جدا یاد گرفته بودیم رو ریختیم دور و دوباره نشستیم و از اول ابتدایی اومدیم بالا. این باعث شد که ذهنمون نزدیک به هم شه، یه چیزهایی رو با هم بفهمیم، یه سری از درکهامون مشترک شد چون درکهایی که از محیط قبلیمون داشتیم دیگه اینجا اصلا کار نمیکرد، و هر دومون به این نتیجه رسیدیم که باید به درک جدیدی برسیم که اینجا کار کنه. از جهاتی عمیقتر شدیم.
خیلی فرصتها رو از دست دادیم. تولد اعضای خانواده رو از دست دادیم. پدربزرگ و مادربزرگهامون فوت کردن و نبودیم اینجا. تازه ما اروپا بودیم و سه سوت میتونستیم برگردیم ولی خب هیچوقت همه چیز رو سر وقت نیتونستیم باشیم براش. من واقعا نمیتونم بگم خوب بوده یا بد بوده، یه عالمه چیز به دست آوردیم یه عالمه چیز هم از دست دادیم. ما اینجا خونه و زندگی نداشتیم و خانوادههامون هم خیلی پولدار نبودن، با یه پول کمی رفتیم و تقریبا زندگی مادیمون رو هم از صفر ساختیم.
با توجه به این که رفتی و هنوز هم برنگشتی، در همین لحظه میخوای برگردی یا نه؟ قبلا چی، جایی حس کرده بودی که میخوای برگردی؟
الان نه، قبلا چرا.
چی شد که از اون موقع تا الان نظرت عوض شد؟
نظر کلیام عوض نشده. اون خیلی لحظهای بوده، تو یه لحظه، به واسطهٔ شرایطی که تو اون لحظه اتفاق افتاده احساس کردم که میخوام برگردم.
لحظهای که داشتی میرفتی چی؟
اشتیاق داشتم. خیلیها هستن که ناراحت میشن، ولی من توی شوق این که دارم میرم یه چیز جدید رو تجربه کنم خیلی نفهمیدم که داره چه اتفاق میفته و یه عالمه چیز هم دارم از دست میدم. با پدر و مادرم خداحافظی کردم و رفتم سوار هواپیما شدم تا ببینم چی میشه. خیلی از اونهایی نبودم که عکس بگیرم از هواپیما و بگم «وطن، خداحافظ»، بیشتر منتظر بودم خوراکی هواپیما رو بیارن.
اگه چه موانعی وجود نداشت، یا چه انگیزههایی وجود داشت، الان مایل بودی که برگردی؟
من اگه مطمئن بودم که میتونم کاری رو به نتیجه برسونم که اونجا دارم انجام میدم، با همون احتمال و وسعت اثرگذاری اونجا، حتما برمیگشتم. اون هدفه برام مهمه و خیلی قائل به این نیستم که اینجا باشه یا اونجا باشه.
لایک