به قلم: متین یوسفی

از عمران دانشگاه تهران تا کامپیوتر شریف

 

سلام

من متینم، دانشجوی ورودی ارشد ۹۸، گرایش هوش مصنوعی. علت اینکه این چند کلمه رو اینجا نوشتم اینه که دوره‌ی کارشناسی نه شریف بودم نه کامپیوتر. من ۴ سال دانشجوی عمران تهران بودم. رشته‌ای که هیچ ربطی به کار امروزم نداره. اینکه چرا عمران خوندم برمیگرده به یه اشتباه بزرگ و احمقانه موقع انتخاب رشته، اینکه چرا تغییر رشته ندادم برمیگرده به یه روز بد که بدترین امتحان عمرمو دادم و اینکه چرا الان هوش میخونم برمیگرده به سخت ترین و یکی از درست ترین تصمیمای زندگیم.

خلاصه کنم اون ۴ سالو توی دو تا چیز: عذاب، اتلاف وقت... ترم ۳ که بودم با بچه ها یه استارتاپ زدیم و تصمیم گرفتم عمرانو تا جاییکه میشه کش بدم. سر سال نشده فهمیدم استارتاپ زدن تو فضایی که توشیم کار من یکی نیست. شکست خوردم ولی یچیزی رو فهمیدم که به کلش می ارزید؛ لذت بخش ترین چیزی که میتونم روزمو باهاش پر کنم علم کامپیوتره. خواستم دوباره کنکور کارشناسی بدم ولی از بازگشت به عقب متنفر بودم. این شد که تصمیم گرفتم عمرانو هر جوری هست تموم کنم و ارشد هوش بخونم. گرایشی که گل سر سبد علاقه هام بود.

سال آخر عمران رسید و به زور واحدا رو چپوندم تو هم و کنکور دادم. دو ماه گذشت و جوابا اومد و اومدم اینجا، خدمت شما! یدفعه انگار از تو جکوزی پریده باشم تو حوض آب سرد... همه چیز فرق داشت. هیچی مثل قبل نبود. بچه ها، استادا، درسا، تمرینا، محیط دانشگاه، هیچی. تفاوتایی که هم خوب توشون هست و هم نیاز به تلاش بیشتر :) مثلا از یه طرف تو عمران همه دنبال پیچوندن درسا بودن اینجا دنبال بهترین شدن، اونجا استادا خودشون خسته بودن اینجا من دکتر سلیمانی رو دیدم که هنوز نمیفهمم چجوری ۳ ساعت نان استاپ رو دورِ دو درس میده. من تو کل کارشناسی شاید ۵ سری تمرین تحویل ندادم اینجا تو سه ماه ۴۰ سری تحویل دادم. عمران هیچکس رشته‌شو دوست نداشت اینجا بچه ها تمام زندگیشون کامپیوتره و کیف میکنن. اونور بهترین غذای بوفه املت بود و اینجا بچه ها به آلفردو راضی نمیشن. از یه طرفم توی دانشگاه تهران خیلی آدمای متفاوت میدیدی، از هر رشته ای و هر تفکری. عجیب ترین دسته هم هنریا بودن ولی اینجا انگار خیلیا کپی از روی همدیگن، کمترین واریانس! اونور بچه ها خیلی دغدغه‌ی اجتماعی داشتن، هر روز کلی حرف سیاسی میشنیدی و میزدی ولی اینجا همه‌ی بحثا سر درس و اپلایه، اونجا اولویت دوم درس بود اینجا تا اولویت ۵ ام همش درسه.

با همه ی این توضیحات من اینجا حالم خیلی بهتره. بهم راحت نگذشت، اتفاقا خیلی سخت بود ولی من لذت بردم و سختی شو کشیدم. مثل اینکه پای یه کوه بلند وایستی و قدم به قدم بری بالا. سخته ولی میچسبه. به من چسبید. سر کلاس نشستن بهم چسبید، امتحان دادن بهم چسبید، رقابت کردن بهم چسبید و تلاش برای راضی کردن استاد راهنما بهم چسبید. خلاصه که ارزششو واقعا داشت.

این آخری بگم که در جایگاهی نیستم که نصیحت کنم، خودم محتاجم ولی خلاصه‌ی تجربه‌ی زندگیم این بوده؛ هر کاری رو واقعا خواستم تونستم.

مرسی که حرفامو خوندین.

مخلصیم

متین