به قلم: امیرحسین پویا

 

تا همین یکی دو ماه پیش بودند. دقیقش را بخواهید، ۱۸ دی. باز هم دقیق‌ترش را بخواهید، نه این که این‌جا باشند، چه بسا که فرسنگ‌ها فاصله داشتند؛ اما بودند. سرشار و زیبا؛ حتی اگر نبودند هم در خاطرات ما دیگر چنین حک شده‌اند. با آن عکس عروسی که شاید نباید پخش می‌شد، اما شد. با عکس‌های فارغ‌التحصیلی که الان پر از بغض فروخورده است. نه، در چهره‌هایی که در عکس هستند آن را نمی‌بینید، در چهره‌هایی که چند سال است با آن عکس فاصله گرفته‌اند بگردید. نمی‌دانم هدف و آرزویشان چه بود، و نمی‌خواهم جزو کسانی باشم که می‌دانند و بار این دانستن را تحمل کنم.

گرچه شاید دانستن هم در حال من تفاوتی ایجاد نمی‌کرد.

«همه دار و ندار رو بردن، یه کویر مونده فقط و یه لب تشنه»

شاید برخی از شمایی که این متن را می‌خوانید تنها در دانشکدهٔ تحصیل با آن‌ها اشتراک داشتید، شاید کم‌تر از آن دانش‌آموز علامه‌طباطبایی و فرزانگان یک که حس تعلقش به مدرسه او را به آرش و پونه پیوند می‌دهد، شاید باز هم کم‌تر از هم‌دوره‌ای‌های من که بعضا دوستانش بودند، باز هم کم‌تر از ۹۱ای‌هایی که چند سال در کنارشان زندگی کرده بودند و می‌شناختندشان. و هیچ‌کدام نمی‌توانیم حتی تصور کنیم، دردی را که بر خانواده‌شان آمد.

 

«همه آرزوهاشو کشتن ولی جنازه‌ای تحویل نگرفته»

 

نمی‌دانم تا زمانی که این متن چاپ شود چقدر خواهد گذشت. همین الان که این را می‌نویسم دقیقا یک ماه شده. یک ماه از روزی که دو تا موشک زدند و نفهمیدیم چه شد دو موشک زدند، چه شد در آن «روز حماسی» به پایکوبی پرداختند، چه شد که سه روز دروغ گفتند و به زور گردن گرفتند و باز هم دم خروسشان بیرون می‌زند، و چه شد که به ادامهٔ وقاحتی پرداختند که شما بهتر از من می‌دانید. چه شد که همین بچه‌های خودمان تهدید شدند. و چه شد که… فراموش کردیم؟ گذر کردیم؟ نه، نکردیم. لابی هم‌چنان سیاه‌پوش است. هم‌چنان داغ‌داریم. نه فقط داغ‌دار آرش و پونه، که داغ‌دار آن همه انسان که از دست رفتند. عددش را نمی‌نویسم، چون عدد نبودند. انسان بودند، چه پیر، چه جوان، چه کودک و متولد نشده، اما فراتر از آن، پونه بود و آرش و محمد و زهرا و محمدامین. به زندگی و آینده امید داشتند، شاید هم نداشتند. یکی نبودند، که با اعداد بگوییمشان، هر کدام جداگانه انسان بود و زنده. گرچه الان فرقش فقط در خاطرات ماست، خاطراتی که نمی‌دانیم با آن چه کنیم و به کجا چنگ بزنیم و چه فریاد کنیم.

 

می‌توانیم به هم تسلیت بگوییم، گرچه معنایی ندارد. می‌توانیم مرهم یک‌دیگر باشیم. می‌توانیم غمگین بمانیم. می‌توانیم خشمگین بمانیم. می‌توانیم عبرت بگیریم و قدر هم را بدانیم. می‌توانیم هر کاری می‌خواهیم بکنیم. به ادامهٔ زندگی بپردازیم چون «هر روز این همه آدم می‌میرند». یا بمیریم.

اما برنمی‌گردند.

 

«داد می‌زنه. کی این جنایتو از یاد می‌بره؟»