به قلم: علی مهدوی‌فر

از شهیدبهشتی کاشان تا شریف

 

از وقتی سیزده سال داشتم، تصمیمم رو برای انتخاب رشته گرفته‌بودم. من مطمئن بودم که آینده‌ام جایی توی دانشکده‌ی مهندسی کامپیوتر دانشگاه شریف رقم می‌خوره. خیال‌پردازی‌های مختلفی داشتم درباره‌اش. درباره‌ی دانشجوهایی که مدال‌آور المپیادهای کشوری و جهانی شدند یا رتبه‌های تک‌رقمی کنکور رو کسب کردند، اساتیدی که خدای نرم‌افزار و الگوریتم هستند، انجمن‌هایی از بهترین نخبه‌های کشور... حالا بعد از شش ماه حضور در این جمع، چیزی که دیدم چقدر به انتظارات شش‌ساله‌ام شبیه بوده؟

اولین نکته که به چشمم اومد و فراتر از تصورم بود، نزدیکی فضای دانشکده به صنعت و مهندسی بود. تصورم از مهندس شدن، فرایند چندساله‌ی تحصیل و بعد کارآموزی و کسب تجربه و پیدا کردن شرکت مناسبی برای کار بود. ولی حالا می‌بینم که دوروبری‌هام توی انواع کسب‌وکارهای کامپیوتری کشور مثل اسنپ و کافه‌بازار و... فعالن و حتی بسیاری از این‌ها رو خودشون در دوران دانشجویی طراحی کردند. این فضا من رو به آینده‌ی شغلی‌ام و موندن توی ایران امیدوارتر کرده.

 

نکته‌ی دوم که البته هدف اصلی‌ام از نوشتن این یادداشته، حسم نسبت به جوّ دانشکده و دانشجوهاست. اولین بار که این حس ایجاد شد، وقتی بود که با ذوق به بچه‌ها می‌گفتم که توی کلاس‌های خوشنویسی کانون هنر ثبت‌نام کردم. از حدود بیست واکنش، به غیر از دو سه مورد، سوال بچه‌ها این بود که «هزینه‌ی کلاس چقدره؟»، «چند ساعت از هفته وقتت رو می‌گیره؟»، «یادگیری‌اش چقدر طول می‌کشه؟» یا حتی «جزء واحدهای اختیاری‌ات حساب میشه؟!». افراد محدودی بودند که درباره خوشنویسی ازم پرسیدند یا خواستند که نمونه آثار استادم رو نشون بدم.

 

بذارید واضح‌تر حرفم رو بزنم. توی درس‌های دانشکده، ما با مدل‌سازی‌های مختلفی سروکار داریم تا بتونیم مسائل پیرامون‌مون رو تبدیل به ساختارهای قابل محاسبه مثل اعداد، گراف‌ها و... بکنیم. و چیزی که من مشاهده کردم اینه که ما ناخودآگاه این رویکرد رو به زندگی عادی هم تعمیم میدیم. مثال؟ روابط دوستی رو به شکل گراف می‌بینیم؛ همه‌ی فرصت‌های زندگی رو با مدل هزینه-فایده تحلیل می‌کنیم؛ همیشه درگیر محاسبه‌ی بهینه‌ترین و کم‌هزینه‌ترین حالت هستیم؛ جمله‌ها در نظرمون تبدیل به گزاره‌ها با ارزش باینری می‌شن و...

 

البته این طرز فکر خیلی جاها می‌تونه برامون مفید باشه، ولی دلم می‌سوزه که این تبدیل به یه عینک دائمی میشه و دیگه موضوعاتی مثل هنر یا ادبیات که فراتر و ظریف‌تر از این مدل‌های عددی هستند در نظرمون کم‌ارزش می‌رسن و به مرور از ذهن‌مون کنار می‌رن. و نهایتاً انسان‌های یک‌بعدی می‌شیم که وقت‌مون فقط به حل تمرین‌ها و پروژه‌ها می‌گذره و توی هرچیزی دنبال منطق و محاسبه می‌گردیم. شبیه به یه ابرکامپیوتر پیشرفته!