به قلم: مهدی عرفانیان

هم‌بندان حقیر می‌دانند که من در نوشتن بسیار بی‌گاه و ناآگاهم. ساعت سه و بیست و سه دقیقه، در سراسیمهٔ سردرد و نگرانی، قلم را به دست گرفته‌ام و به این که الان نه من، نه اکبر و نه سردبیر محترم کلید اتاق رایانش را نداریم و بعد کرونا چطوری باید در اتاق را باز کنیم، فکر می‌کنم… این خود گواه و شاهد این بی‌گاهی و ناآگاهی‌ست. لذا با توجه به مست و لایعقل بودن نویسنده (نویسندگان حتی گاهی)، انتظار می‌رود که خانم سردبیر و شنوندگان محترم رادیو، بی‌سروته بودن متن را به بزرگی خود ببخشند. 

هم‌بندان حقیر می‌دانند که من در نوشتن بسیار بی‌گاه و ناآگاهم. ساعت سه و بیست و سه دقیقه، در سراسیمهٔ سردرد و نگرانی، قلم را به دست گرفته‌ام و به این که الان نه من، نه اکبر و نه سردبیر محترم کلید اتاق رایانش را نداریم و بعد کرونا چطوری باید در اتاق را باز کنیم، فکر می‌کنم… این خود گواه و شاهد این بی‌گاهی و ناآگاهی‌ست. لذا با توجه به مست و لایعقل بودن نویسنده (نویسندگان حتی گاهی)، انتظار می‌رود که خانم سردبیر و شنوندگان محترم رادیو، بی‌سروته بودن متن را به بزرگی خود ببخشند. 

من مهدیم، مفتوح به میم. به جز این شوخی میم مفتوح و mahdi نه mehdi، از من چیزی جز چرخیدن در رایانش، بعد از دو سال کرونا، نباید در اذهان باقی مانده باشد. این را همین اول گفتم که بدانید دنیا خیلی بی‌وفاست. اصلاً شاعر گفته است : «دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده». لذا سخت نگیرید عزیزان؛ چه رایانشی باشید و چه نباشید، چه رایانشی باشد و چه زبانم لال، نباشد؛ می‌گذرد این چهار سال و کسی هم نه یاد من می‌کند نه شما.

‌دیگر چه بگویم؟ بگذارید از روزهایی که در رایانش گذراندم و هرگز فراموش نمی‌کنم بنویسم.

آن اوایل که اواخر دی بود و سال نود و شش بود و من یک ورودی جوگیر بودم، یک بار رفتم جلسه بررسی یک شمارهٔ رایانش. شمارهٔ دوم به گمانم.

رفتم و توی جلسه نشستم. آنجا تمام چیزی را دیدم که در دانشکدهٔ دوست‌داشتنی‌ام کم بود. آدم‌ها احوال من را می‌پرسیدند؛ از شعر می‌گفتند؛ از این که این رویدادها بچه‌ها را چطور درگیر می‌کند، یا این که یادگیری‌شان برای ما چقدر است. از این که آن دوست خفن برقی‌مان که دورشته‌ای کرده، می‌خواهد درباره‌ی یک چیز نامرتبط به برق و کامپیوتر بنویسد... و من ذوق می‌کردم. و من ذوق می‌کردم. 
 
چقدر آن جمع‌ها دوست‌داشتنی بودند. آدم‌ها زلال بودند و حرف دلشان را می‌زدند. و حرف‌هایی می‌زدند که بوی غم نمی‌داد، هنر بود و event بود و حال بچه‌های دانشکده. اپلای اگر بود حتی غم غربتش کم‌تر بود آن‌جا. 


این روزهای اول را هرگز از یاد نمی‌برم. یک روز دیگر را هم. آن روز که هواپیما را… آن روز که همه گریه کردیم. روی تخته نوشتم:
«تا اطلاع ثانوی عزاداریم»
در اتاق را بستم و…

رایانش برای ما نشریه نبود، پادکست نبود، گاه‌گداری صحبتی و چای قندپهلویی با معاشری خوش‌سیما هم نه. رایانش یک جوانه بود. یا یک بخار تیرهٔ نفس در یک روز سرد زمستانی. رایانش نشانهٔ زنده بودن ما بود. که سنگ نشده‌ایم و بی‌تفاوت نیستیم نسبت به نقاشی‌ها و متن‌های دوست‌هایمان.

یادش به خیر.

آن اوایل رل زدن فرهنگیم با موسیو غیوری، با هم زیاد اخوان می‌خواندیم. در آن خماری‌ها و هنگ‌اورهای حاصل از شعر، تصمیم گرفته بودیم نماد و شناسه رایانش را این بند شعر چاووشی اخوان بگذاریم. هر جایی هم دستمان رسید نوشتیمش؛ و در نظرم هنوز همه چیز رایانش در همین یک بند خلاصه می‌شود:

«بیا ره‌توشه برداریم
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟»

مراقبت کنید مهربانان! از مهربانی و سلامتی و آغوش‌های گرم