به قلم: علیاکبر غیوری
«این نوشته هیچ سر و تهی ندارد. گویی در مترو ایستادهای که ناشناسی مزاحمت میشود تا چیزی به تو بگوید که اهمیتی برایت ندارد. اما تو گوش میکنی چون میدانی دو ایستگاه دیگر پیاده میشوی و دیگر هرگز او را نمیبینی. او میگوید چون تنها جایی که بین زندگی گیر میآورد که آنها را بگوید همان فاصلهی هفت تا هفت و ربع صبح بین همین دو ایستگاه است. پس جملهای بلند و کشدار شروع میکند که هیچ مقدمهای ندارد و تو حتی اولش را درست نمیشنوی.»
«این نوشته هیچ سر و تهی ندارد. گویی در مترو ایستادهای که ناشناسی مزاحمت میشود تا چیزی به تو بگوید که اهمیتی برایت ندارد. اما تو گوش میکنی چون میدانی دو ایستگاه دیگر پیاده میشوی و دیگر هرگز او را نمیبینی. او میگوید چون تنها جایی که بین زندگی گیر میآورد که آنها را بگوید همان فاصلهی هفت تا هفت و ربع صبح بین همین دو ایستگاه است. پس جملهای بلند و کشدار شروع میکند که هیچ مقدمهای ندارد و تو حتی اولش را درست نمیشنوی.»
من آن موقع که برای انتهای پادکست «تحملکنندگان ساکن برزخاند» چند خط در همین مترو نوشتم، و در خانه نیمه شب ضبطکنندهی گوشی را نزدیک گرفتم و قاعدتا زیر لب شروع کردم که «آخرها به مرور میآیند و ناگهان، نمیدانم کی آخرین خنده و سلام را در لابی به هم میکنیم. و بعد؛ دیگر هیچوقت برنمیگردیم، هیچوقت هم را نمیبینیم» تا عرفان گوش کند، واقعیت هیچوقت فکر نمیکردم حتی قرار است این چند جمله به همان شکل زمزمه بمانند و منتشر شوند. بیشتر یک ادای فرمی بود. بعد هم به عرفان گفتم که مثلا آخرش را وسط صحبت قطع کنیم که فینچریبازی درآورده باشیم. چه برسد به این که بدانم بعدش باید اضافه کنم «و برای آخرین خداحافظیها، لبخندهای قبل از تیکآف، روحشان شاد». چه برسد به این که آخر یک روز با دوستی در اتاق رایانش نشستهباشیم که خبر بدهند ویروسی آمده، و ما با این حساب که نهایت ۳ ۴ ماه دیگر برمیگردیم خداحافظی کنیم و حالا؛ او قارهای دیگر باشد. عذر میخواهم. کمی به من وقت بدهید. این احتمالا آخرین حرفهای من است. ما آرزوهای جالبی برای رایانش داشتیم، که به بعضی رسیدیم و بعضی نه. نمیگویم بزرگ چون کلا قرار نبود ما در رایانش کار بزرگی بکنیم، قرار بود باشیم، خلق کنیم، بخندیم و بعضی روزها گریه کنیم و همین. راستش من وقتی مهدی گیر دادهبود که میخواهم قفسه و تختهی بزرگ برای اتاق جور کنم، بوکمارک درست کنم، ویدئوی قبل از انتشار ویژهنامه بدهم؛ هیچوقت فکر نمیکردم این کارها را آنقدر هم پیگیری کند. اما همهی اینها را انجام داد. میخواهم بگویم من دانشکده را کمی دوست داشتم چون بعضی وقتها آدمهایش به نسبت بیرونش کمتر غر میزدند، بیشتر میساختند. حالا برای من انگار سالها از آن زمان گذشته. چه عیبی دارد؟ حداقل رایانش چیزی بود که به ما چند آرزو یا حالا حسرت بزرگ برای خودمان، یک دیوار سبز رنگ در لابی، چند رفیق عالی و حسِ بودن و بعضا خلق کردن در زندگی داد. همینها را هم من جای دیگری از آن دانشگاه پیدا نکردم. راستی، خاطرهی من از رایانش هم باشد همان چند روزی که با امیرحسین رنگ خریدیم، روپوش پوشیدیم و هر صبح تا نزدیک شب با آهنگ حسن شماعیزاده روی چهارپایه با غلتک و کارتک دیوار رنگ و بتونه کردیم. امیرحسین هم الان یک قاره فاصله دارد. خداحافظ.
چه روزها و ساعت های زیادی که از عمر اکبر در مترو گذشت ...