همه می‌دانیم که از یک روز به بعد مسعود غیبش زد. چه بر سرش آمد؟

به قلم: تیم تحریریه شماره ۱۴ رایانش

 

[شخصیت‌ها: +: مسعود | -: حسین | *: ستاره]

[موقعیت: ساعت ۲۲:۱۷، یک‌شنبه ۱۵ دی| لابی، کمی تاریک، کاملا خلوت، نسبتا سرد]

سه دانش‌جوی سال‌سومی در لابی با اضطراب و ترس یک‌دیگر را نگاه می‌کنند. هر از چند گاهی صدای کوبیده شدن و «باز کن! باز کناز آن سوی در سبزرنگ می‌آید؛ در قفل است. صدا در طبقات می‌پیچد.

- بابا این چه وضعیه آخه؟

+ خودت خوب می‌دونی چه وضعیه!

- بله، می‌دونم. اما خب می‌گی چی؟ یه بار! دو بار! صد بار که نمی‌شه

* خب یه کاری بکنه یکی! زنگ بزنین به هد تی‌ای!

صدای همهمه‌ای از سمت آکواریوم شنیده می‌شود. سرها به سمت پنجره می‌چرخد، با نگرانی. صدای کوبیدن مشت به در آکواریوم در فضا پخش می‌شود. برای سه دانش‌جو از آن فاصله و از پشت شیشه چهره‌ها را مشخص نیست؛ اما اندام‌های خم، افتاده و غیر معمول جمعیت شباهتی با دانش‌جویان قبراق همیشه ندارد.

- یالا بابا زنگ بزن مسعود!

مسعود گوشی‌اش را درمی‌آورد. دو نفر دیگر با اضطراب جمعیت را نگاه می‌کنند.

+ حسین این زنگ می‌خوره ولی جواب نمی‌ده.

- یعنی چی جواب نمی‌ده؟ خب ما سه تا تی‌ای ایزی این وسط باید چی کار کنیم؟

* تمدید کنیم!

- این چه حرفیه ستاره؟ نمی‌شه که سرِ خود؛ حداقل باید هد‌ تی‌ای اجازه‌ش رو بده! مسعود همین‌ طور هی بگیر این لامذهب رو.

* خب مگه نمی‌بینی دارن ایمیل جمع می‌کنند؟ توش حالا دو تا فحش هم می‌دن بهمون ریکاممون می‌پره.

صدای کوبیده‌شدن در شدت می‌گیرد و از زیر در کاغذی رد می‌شود. حسین که پشت در را گرفته‌است به ستاره اشاره می‌کند تا کاغذ را بردارد. همچنان صدای کش‌دار و هراس‌آور «تمدید! تمدییییییداز آن سوی در شنیده می‌شود. مسعود همچنان گوشی به دست ایستاده است. ستاره کاغذ را از روی زمین برمی‌دارد و به محض دیدن جلوی دهانش را از ترس می‌گیرد.

- [با صدای نیمه‌بلند] چی شده ستاره؟! بگو ببینم چی نوشته توش.

دستی خونی با ضرب به شیشهٔ پنجره می‌خورد و کشیده می‌شود. مسعود و ستاره به سمت پنجره برمی‌گردند. چیزی که می‌بینند باورکردنی نیست. چند دانشجوی آش‌ولاش، بدن بی‌سر سرتی‌ای درس را از گردن بالا گرفته‌اند و یکی از آن‌ها گوشی‌اش که در حال زنگ خوردن است به پنجره می‌چسباند.

- این زامبی‌ها برای تمدید مخ هد تی‌ای رو خوردند!

همزمان در اتاق انجمن جلسه‌ای مهم در حال برگزاری است. یکی از اعضای انجمن دیده می‌شود که بلند می‌شود و به سمت اتاق شورا که زامبی‌ها در آن هستند می‌رود. بی‌تفاوت به آن‌ها تذکری مودبانه می‌دهد و برمی‌گردد.

+ بدویید! سریع بزن آسانسور رو بریم طبقه ۸ اتاق استاد.

ستاره به سمت آسانسور می‌دود؛ دکمه آسانسور را پشت سر هم و محکم فشار می‌دهد و همزمان به پنجره خونی آکواریوم نگاه می‌کند.

* برای بستن درِ لابی برق رو قطع کردن.

مسعود و حسین نامفهوم چیزی زیر لب می‌گویند. به سمت راه‌پله می‌دوند. ستاره پشت سرشان می‌دود. همزمان صدای شکستن درِ آکواریوم می‌آید.


 

[موقعیت: ساعت ۲۲:۳۲ | راه‌پله طبقه دوم، تاریک‌تر از لابی، چند دانشجو در کنار کمدها روی زمین نشسته‌اند و مشغول بازی هستند، مسعود و ستاره و حسین در حال دویدن.]

- استاد می‌گه بهش ایمیل بزنیم و ازش وقت بگیریم.

+ بابا ایمیلش رو مگه چک می‌کنه استاد؟

# [یک دانشجوی غریبه در طبقه دوم، با خوشحالی خطاب به حسین] ما ۳ نفریم یه یار کم داریم، میای؟

سه تی‌ای با تمام سرعت می‌دوند.

[موقعیت: طبقه هشتم، جلوی در اتاق استاد]

حسین اولین نفر به طبقه هشت می‌رسد. نفس‌نفس‌زنان به سمت اتاق استاد می‌دود. چند بار پشت هم در می‌زند. جوابی نمی‌آید.

- مگه الان وقت دیدن دانشجوها نیست؟ پس چرا جواب نیست؟

+ به همون دلیل که ایمیلش رو چک نمی‌کنه!

صدای پا و خرّوخرّ نفس‌ها از راه‌پله هر لحظه بیشتر می‌شود. «تمدید! تمدیدچند نفر شروع می‌کنند و بقیه پشت آن‌ها همراهی می‌کنند.

* [ستاره نگران به پایین پله‌ها نگاه می‌کند] دارن می‌آن بالا یه فکری بکنید! الان دست و پامون رو می‌خورن!

حالا زامبی‌ها در ۳-۴ متری تی‌ای‌ها هستند و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شوند. ستاره و حسین به دیوار چسبیده‌اند. مسعود سرش پایین است و دارد فکر می‌کند. مسعود سرش را بالا می‌آورد و نفس عمیق می‌کشد.

+ بچه‌ها [مکث] خدافظ؛ این تنها راهه. مجبورم.

ستاره و حسین با تعجب و ناباوری مسعود را نگاه می‌کنند که از آن‌ها دور می‌شود.

- نه مسعود داری چی کار می‌کنی؟

مسعود خوب که از آن دو فاصله می‌گیرد می‌ایستد، برمی‌گردد. اخم می‌کند.

+ [با فریاد] آآآی! من تی‌ای درس هوش هم هستم. ددلاین تمرینش آخر این هفته‌س!

زامبی‌ها ناگهان می‌ایستند. همه ساکت می‌شوند، هیچ صدایی جز صدای خروخر گلوی زامبی‌ها شنیده نمی‌شود. زامبی‌ها به هم نگاه می‌کنند. به سمت مسعود تغییر مسیر می‌دهند و پا روی زمین می‌کشند.

+ [با فریاد و دلسوزی] بچه‌ها! شما فرار کنید. یالا. خدافظ!

حالا راه راه‌پله خالی شده‌است. حسین و ستاره با اشک آخرین نگاه را به مسعود می‌کنند و سر برمیگردانند. سمت راه‌پله می‌دوند. از پله‌ها که پایین می‌روند صدای داد مسعود با خروخر نفس زامبی‌ها قاطی می‌شود. در هوا پخش می‌شود و به گوششان می‌رسد.