میانبری به بزرگ شدن

به قلم:‌ محمد حسین اعلمی

 

 

مقدمه – سیاهه پیش رو شامل نظر و حاصل تفکرات (اگر بتوان اسمش را تفکر گذاشت) یکی از دوستان شما است از تجربیاتش از خواندن کتاب‌های مختلف، و در نتیجه به هیچ وجه علمی و موثق نیست و خود نگارنده نیز دفاع خاصی از آن ندارد! شاید بیش‌تر بتوان به آن به چشم آن حرف اولی که برای شروع یک گفت‌وگو زده می‌شود نگاه کرد،‌ گفت‌وگویی درباره کتاب خواندن و حواشی آن، با بقیهٔ هم‌دانشکده‌ای‌های علاقه‌مند یا کنجکاو. اگر جزو یکی از این دو دسته هستید، بسم‌الله.

خب، اول دربارهٔ دو واژه‌‌ای که در تیتر به کار برده‌ام توضیح بدهم. میانبر را که احتمالاً می‌دانید، ولی جهت رفع هر گونه ابهام، مراد نگارنده مسیری است که شاید پیچ و خم‌ها و سختی‌های بیشتری از مسیر اصلی داشته باشد، اما شما را سریع‌تر از مسیر رایج به مقصد می‌رساند. و اما بزرگ شدن، احتمالاً اولین چیزی که بزرگ‌ شدن به ذهن متبادر می‌کند بالا رفتن سن است، که تا حدودی هم به معنای مد نظر نگارنده ربط دارد. معنای مد نظر من، بزرگ شدن فکر و افزایش فهم (و به زبانی دیگر شعور) به معنای توان درک کردن اتفاقات و پدیده‌های مختلف، افزایش قدرت تحلیل و انتقاد و همین‌طور خلاقیت و ایده زدن و پیدا کردن راه حل است. ربطش هم به افزایش سن این است که معمولاً بزرگ شدن به لحاظ سنی و تجربه کردن هر چه بیشتر زندگی، مسیر رایج بزرگ شدن فکر و افزایش فهم است، اما به وضوح تنها راه آن نیست. انصافاً دیگر توضیح هم نیاز ندارد، چه بسیار دوستانی را اطرافمان دیده‌ایم که در مقایسه با خودمان و حتی بزرگ‌ترهایمان بهتر و بیشتر می‌فهمیده‌اند.

خب دیگر اذیتتان نکنم، فکر کنم از تیتر و توضیحات تا این‌جای متن و موضوع این شماره از رایانش متوجه شده باشید که حرفم چیست، این که کتاب میانبری برای بزرگ شدن است. اما قاعدتاً خود این حرف که یک مقدار هم کلیشه‌ای است، نکتهٔ خاصی ندارد. احتمالاً چیزی که شما را تا این‌جا کشانده چرایی و چگونگی آن است. همین‌جا بگویم که منظورم از کتاب در این حرفم، فقط کتب فلسفی و اندیشه‌ای و علمی نیست، که خب به وضوح کارکردشان افزایش دانش و فهم و اطلاعات است، بلکه داستان‌ها، رمان‌ها و یا بیوگرافی‌هایی است که وجه علمی و فلسفی خاصی ندارند، البته آن‌هایی که سرشان به تنشان بیارزد (تفسیر این قید با خودتان!).

احتمالاً خودتان این حس را داشته‌اید که وقتی یک رمان، داستان، یا اساساً هر روایتی از یک نویسنده می‌خوانید، انگار وارد دنیای نویسنده و شخصیت‌های داستان و روایت می‌شوید، و جوری که من دوست دارم بگویم، آن‌ها را «زندگی می‌کنید». البته قاعدتاً همان‌طور که ما خیلی مواقع از تجربیات و داستان‌های زندگی خودمان هم استفاده خاصی نمی‌کنیم، می‌توانیم یک داستان و نوشته هم بخوانیم و هیچ چیز بهمان اضافه نشود! اما فرصتی که «زندگی کردن» زندگی‌ و داستان‌های یک یا چند نفر، حس کردن احساسات و عواطفشان، درک کردن دنیا و روابطشان، قرار گرفتنشان در دوراهی‌ها و بحبوحه‌های تصمیم‌گیری‌هایشان و فهمیدن نگاهشان به دنیا و درکشان از اتفاقات، هر چند همان زندگی اوریجینال خودمان نمی‌شود، اما برخی از جنبه‌های آن را دارد و فرصتی برای بزرگ‌تر شدن برایمان فراهم می‌کند.

شاید بپرسید خب مثلاً فرق کتاب خواندن با فیلم دیدن چیست؟ راستش از نظر من فیلم، و به صورت کلی مدیوم تصویر، شاید کشش و جذابیت بیشتری داشته باشد و «بعضی» از جزئیات، مثلاً ظواهر را بهتر انتقال بدهد، ولی در انتقال بعضی جزئیات و مفاهیم مانند احساسات و تفکر آدم‌ها محدودتر است. برای مثال اتفاقی که در یک کتاب در ۲۰ صفحه نوشته شده است و خواندنش برای شما حدود ۱۰ دقیقه طول می‌کشد، در یک فیلم ممکن است در یک یا دو دقیقه اتفاق بیفتد، در حالی که در این ۸-۹ دقیقه‌ بیشتری که شما در حال خواندن کتاب هستید، نه تنها برخی از جزئیاتی که در فیلم ممکن است منتقل نشود را می‌فهمید، بلکه در حال زندگی کردن توی دنیای نویسنده و همراهی با او یا شخصیت‌های داستانش هستید، که این خود به عمیق‌تر شدن فهم شما از دنیای نویسنده و عمیق‌تر شدن فهم و احساس شما از آن کمک می‌کند. در ضمن، این را بگذارید کنار این موضوع که (با عذرخواهی از طرفداران مارول) ما در زمانه‌ای هستیم که فیلم پرفروش و مشهورِ آن چیزی مثل Avengers است! بله آقا، دوران ارباب حلقه‌ها و پدرخوانده گذشت….(البته گویا اخیراً فیلمی دربارهٔ آقای جوکر ساخته شده است که شاید نظر نگارنده را تغییر دهد!)


 

بگذریم، بگذارید داستانم را با یک خاطره تمام کنم. شاید نقطه عطفی که من در آن موضوع این نوشته را حس کردم، زمانی بود که مشغول خواندن دو جلدی فانتزی سنگ‌های قدرت نویسنده انگلیسی، دیوید گمل بودم. داستان رمان ملغمه‌ای از تاریخ و فانتزی است در بریتانیای دوران تاریکی (بازهٔ پس از سقوط امپراتوری روم تا قرون وسطی). فارغ از جنبه‌های برجسته رمان، در رمان کاراکتر عجیبی وجود داشت که من اهمیت این بنده خدا را نمی‌فهمیدم. و داستان او به مرور بیش‌تر و بیش‌تر در حاشیهٔ اتفاقات اصلی رمان قرار می‌گرفت. در قسمتی از اواخر داستان، در همان وضعیت جدایی از اتفاقات اصلی داستان، دوست ما در حال گذر از یک دهکده در جنوب بریتانیا است که توسط ارتش مهاجم مورد حمله و غارت قرار می‌گیرد و در همین حین این بزرگوار خانواده‌ای را می‌بیند که اعضای آن کشته شده‌اند و دختر خردسال خانواده در حال فرار از دست مهاجمانی است که به دنبالش هستند. در این نقطه اون در این دوراهی قرار می‌گیرد که آیا من وارد این ماجرا شوم و این دختربچه را نجات دهم و یا این که مانند بسیاری دیگر از قربانیان این حمله و غارت، زندگی خودم را نجات دهم. در نهایت او تصمیم می‌گیرد خطر کند و جان دختربچه را نجات دهد و می‌دهد. این موضوع کماکان تا انتهای داستان بی‌ربط به نظر می‌رسد. اما ناگهان (Spoiler Alert) در یک نقطه نجات دادنِ این دختربچه و زنده ماندنِ به ظاهر بی‌ربطش، به کلی ورق را برمی‌گرداند و مسیر نبرد خیر و شر حماسی داستان را عوض می‌کند. من به طرز عجیبی بعد از خواندن این رمان هر یک از تصمیم‌های زندگی‌ام را بسیار مهم و اثرگذار می‌دیدم! اتفاقی که شاید با هزار جلسه پای منبر و موعظه نشستن هم برایم نمی‌افتاد، چون انگار در لحظه گرفتن آن تصمیم توسط آن کاراکتر فرعی او را زندگی کرده بودم….

در حین نوشتن پاراگراف قبل چند خاطرهٔ مشابه از کتاب‌های امیرخانی و آوینی تا امیلی رودا به ذهنم رسید، اما از جایی که بنا بود این متن را حدود ۸۰۰ ۹۰۰ کلمه بنویسم و الان شمارنده Word عدد ۱۰۵۹ را نشان می‌دهد مجبورم داستانم را در همین پاراگراف تمام کنم! خلاصه که این شما و دنیای کتاب‌ها و نویسنده‌ها و شخصیت‌هایی که می‌توانید زندگی‌شان کنید، انتخاب این که کدامشان، با خودتان.