واگویه‌های یک حمّال کامپیوتری برای حمّالان هم‌قطارش

به قلم: امیرحسین حاجی‌شمسایی

 

اپیزود اول. بهترکنندگان جهان

 

بِکِت چقدر خوب می‌گفت:

“Every word is like an unnecessary stain on silence and nothingness.” [1]

اما، اگر نوشتنِ کلماتِ نوشته‌شده، لکه‌ای "غیر ضروری" بر دامان سکوت و نیستی می‌گذارد، پس چرا باید دیوانه بود و به تماشای این لکه‌های ناموزون و پراکنده نشست؟ وقتی حتی برای نوشتن ضرورتی نیست و نوشتن جز آلودنی نیست، چرا باید «خواند»؟

نمی‌دانم. در حال نوشتن و آلودن‌ دامان پاک سکوتم، اما ضرورتش را نمی‌دانم. نمی‌دانم و نخواهم دانست؛

و در واقع، بایدی وجود ندارد. بکت درست می‌گفت. ضرورتی در کار نیست. نه در خواندن و نه در نوشتن. از این متن انتظار اثبات اهمیت و ضرورت مطالعه و این چیزها را نداشته باشید. بایدی در کار نیست. قرن‌ها از حیات بشر گذشته و گرد پیری به سرش نشسته. خسته است. انگار هر چه را می‌شد شنید، شنیده. هر چه را می‌شد دید، دیده. هر چه را می‌شد خواند، خوانده. خاطرات و رویاها و کلماتش آنقدر زیاد شده که حالا دیگر حتی نگه داشتن آن‌ها هم مسالۀ غامضی است. ما زیر خروارها خروار تاریخ و فرهنگ و کتاب و کلمه، به سختی نفس می‌کشیم. به جایی رسیده‌ایم که جورکشی این بار سنگین، دیگر از عهده شانه‌ها و حتی قفسه‌های ما خارج است. دست به دامان کامپیوترها شده‌ایم و این روزها تعارف را کنار گذاشته‌ایم و رسما به این بار ثقیل "بیگ‌دیتا" می‌گوییم و دیگر هیچ. توان ورق زدن نداریم، فقط می‌‌دانیم زیادند. خیلی زیاد. خیلی بزرگ. آنقدر بزرگ که فقط کامپیوترهای ما، آن‌‌هم نه هر کامپیوتری، بلکه ابرکامپیوترهای گوگل به مدد الگوریتم‌ها و مدل‌های عریض و طویل ماشین‌لرنینگ، می‌توانند بخوانندشان و چیزهایی – فعلا شکسته بسته – بفهمند. بله، ما در چنین جهانی زیست می‌کنیم، و در چنین جهانی، انگار ناگفتۀ چندانی باقی نمانده که منتظر باشد ما بنویسیمشان؛ و نوشته‌ها هم درماندۀ ما نیستند که بخوانیمشان. GPT-2 (که هنوز یک‌سالش هم نشده) امروز بهتر از خیلی‌هایمان دست به قلم می‌شود [2]، و BERT بهتر و بیشتر از خیلی‌هایمان می‌خواند [3]؛ و این تازه حرفِ امروز است و فردا که این مدل‌های نوپای خردسال، عقل‌رس شوند، دیگر بعید به نظر می‌رسد که حتی ظاهرا و صورتا هم نیازی به خواندن و نوشتن ما باشد. BERTها و GPTها و Transformerها [4] و LSTMها [5] و امثالشان، هر آنچه خواندنی باشد را خواهند خواند و نوشتنی‌ها را خواهند نوشت. بکت اگر پنجاه سال پیش از منظری فلسفی یا رمانتیک ضرورت نوشتن (و خواندن) را مردود می‌دانست، امروز دیگر سخنش را حتی نیاز نیست در لایه‌ای فلسفی یا استعاری بفهمیم. دوستان من! اصل جهان‌شمول بهینگی حکم می‌کند که ما لیترالی! دیگر نیازی به خواندن و نوشتن نداریم؛ مگر آنجا که خواندنمان باعث شود کد بهتری بزنیم، یا نوشتن‌هایمان به بهبود ساختار و عملکرد BERTها و GPTها منتهی شود؛ چرا که لاجرم، این‌ها دنیادیده‌تر از ما خواهند بود و جان که بگیرند، در افقی ورای افقِ توان و استعدادهای ما خواهند خواند و خواهند نوشت. نه من، نه شما، نه هیچ‌یک از ما نمی‌تواند کل کتاب‌های کتابخانۀ کنگره را بخواند، اما الگوریتم‌ها می‌‌توانند و می‌خوانند و یاد می‌گیرند [6]؛ و چیزِ به درد بخوری اگر در این اوراق باشد، امروز یا فردا توسط این دست‌پرورده‌های شگفت‌انگیز ما، یافت، و به بهره‌برداری خواهد رسید.

ضرورتی برای کتاب در دست گرفتن ما وجود ندارد. ما در این تصویر، حمّالان ارضای ضرورت‌هاییم و بس. مشغولِ making the world a better place . این موتوی ما کامپیوتری‌هاست. ضروری اینست که "جهان" را جای بهتری کنیم؛ و برای بهتر کردن جهان، کد می‌زنیم و توسعه می‌دهیم. ما توسعه‌دهنده‌ایم. دولوپرهایی که فعلا دوره دورۀ آن‌هاست و برج عاج نشینند.

***

اپیزود دوم. پرندگان تیزپرواز آسمان موفقیت

 

واقعیت این است که ما برای رسیدن به موقعیت‌های شغلی یا آکادمیک خوب، یا راه‌اندازی یک کسب و کار موفق، یا حتی برای تصاحب کرسی‌های هیئت علمی دانشکده‌مان، (که همگی، مستقیم یا غیر مستقیم، هدفی جز طراحی و بهبود GPTها و BERTها و امثالشان ندارند)، نیازی به خواندن شعر نداریم. هولدرلین و حافظ و فروغ و نرودا و سهراب در این مسیر دردی از ما دوا نمی‌کنند. موفقیت ما در گرو مطالعۀ برادران کارامازوف داستایفسکی یا جنگ و صلح تولستوی یا هملت شکسپیر یا جزء از کل استیو تولتز نیست. ما اگر حتی یک صفحه کانت، هگل، صدرا، شوپنهاور، یا نیچه نخوانده باشیم باز می‌توانیم به عالی‌ترین مراتب اجتماعی، علمی، و فنی برسیم. ما اگر ویتگنشتاین و هایدگر و یونگ را اصلا نشناسیم یا اصلا ندانیم که مکتب فرانکفورت چه بود و چه نقدهایی به کمونیسم و فاشیسم داشت، باز می‌توانیم به راه خود ادامه دهیم و موفق باشیم. کد زدن، توسعه دادن، پیپر نوشتن، یا مدیریت یک استارت‌آپ، نیازی به این چیزها ندارد.

ما این روزها حتی برای حفظ حضور و مشارکت اجتماعی خود نیز، نیازی به مطالعه نداریم. خوشبختانه پلتفرم اصلی مشارکت سیاسی-اجتماعی ما این روزها توییتر است؛ و خب، هر توییت حداکثر به 280 کاراکتر محتوا نیاز دارد و معمولا با طعنه یا کنایه یا لطیفه‌ای می‌توان یک توییت لایک‌خور مناسب تدارک دید. ما برای واکنش دادن به اتفاقات اطرافمان نیازی به دانستن تاریخ، یا فلسفه، یا جامعه‌شناسی نداریم. می‌توانیم بی آنکه حتی یک جمله هم از سروش و فردید و جلال و شریعتی خوانده باشیم، در مورد چیزهایی که دستکم ده‌ها سال در این جامعه پیشینه و جدال داشته‌اند توییت بزنیم. کسی ما را به خاطر این نخواندن‌ها ملامت نخواهد کرد. شاید حتی گاهی فیو-استار هم بشویم.

***

 

اپیزود سوم. حمّالانِ "دورانداختنیِ" ارضای ضرورت‌ها

 

«ما در این تصویر، حمّالان ارضای ضرورت‌هاییم»؛ اما، این تصویر چه تصویریست و در این تصویر، "ضروری" چیست؟ زیمل جایی در کتاب "فلسفۀ پول" [7] می‌گفت:

“… The relative height that the technical progress of our time has attained in comparison with earlier circumstances and on the basis of the recognition of certain goals is extended by them to an absolute significance of these goals and this progress.”

او در این قسمت از کتاب – که به سال 1900 میلادی منتشر شده – به شکل درخشانی به مسئلۀ جایگاه تکنولوژی در شکل‌دهی به اهداف و ضرورت‌های اجتماعی می‌پردازد. زیمل با تیزبینی مثال‌زدنی، بیش از یک قرن پیش با مشاهدۀ روند پیشرفت تکنولوژی، متوجه شکل‌گیری خلط روانشناختی بزرگی در اعماق جامعه شد. به اعتقاد او، ساختار روانشناختی جامعه در اثر بهت و ذوق‌زدگیِ حاصل از پیشرفت‌های سریع و چشمگیر تکنولوژی، رفته‌رفته «صِرفِ توسعه دادن تکنولوژی» را به عنوان «مطلوبیت و هدف مطلق» پذیرفت؛ و منظور از "مطلق" در این عبارت این‌ست که صدق و برقراری این مطلوبیت، وابسته به هیچ شرایطی نیست؛ در واقع، تحت هر شرایطی، و در هر دوره یا مکانی، توسعۀ تکنولوژی مطلوبیت داشته، و هدفی معتبر است. زیمل در ادامه، با ذکر مثال‌هایی به ارزیابیِ این باورِ روانشناختی-تاریخی جامعۀ مدرن می‌پردازد:

“It is true that we now have acetylene and electrical light instead of oil lamps; but the enthusiasm for the progress achieved in lighting makes us sometimes forget that the essential thing is not the lighting itself but what becomes more fully visible. People’s ecstasy concerning the triumphs of the telegraph and telephone often makes them overlook the fact that what really matters is the value of what one has to say, and that, compared with this, the speed or slowness of the means of communication is often a concern that could attain its present status only by usurpation. The same is true in numerous other areas.”

او در این بند به نکته‌ای بسیار مهم اشاره دارد: توجه مدام و حداکثریِ اجتماع به وسایل، ما را از تامل در غایات بازداشته است. باورِ ناخودآگاهِ روانشناختیِ ما مبنی بر مطلق‌بودگیِ مطلوبیتِ پرداختن به تکنولوژی، باعث شده که عمدۀ توان و توجه خود را صرف وسیله‌سازی کرده، و دیگر چندان به اینکه این وسایل را برای چه می‌خواهیم، فکر نکنیم. زیمل روشنایی را مثال می‌زند: ذوق‌زدگی ما از پیشرفت‌های تکنولوژیکی که در عرصۀ روشنایی داشته‌ایم (اختراع برق و لامپ الکتریکی)، ما را از پرسیدنِ اینکه با روشناییِ حاصل چه چیزی را می‌خواهیم ببینیم یا بخوانیم، بازداشته است. او در ادامه، حوزۀ ارتباطات را مثال زده و این توهم اجتماعی را برجسته می‌کند که "احساسِ پیشرفت" حاصل از اختراع و استفاده از تلگراف و تلفن، بدون توجه به اینکه از طریق آن‌ها به هم چه می‌گوییم و چه محتوایی را منتقل می‌کنیم، تا چه حد می‌‌تواند گمراه‌کننده باشد.

“This preponderance of means over ends finds its apotheosis in the fact that the peripheral in life, the things that lie outside its basic essence, have become masters of its centre and even of ourselves.”

زیمل نقطه اوج تفوق وسایل بر غایات را در این می‌بیند که «حواشی زیستن، به مرکز زندگی بدل شوند و حتی بر وجود خودمان تسلط یابند.» او معتقد است که تفوق وسایل بر غایات، ارتباط تنگاتنگی با نحوه زیست و بودنِ ما دارد. هر یک از ما، گونه‌ای از "بودن" را تجربه می‌کنیم که خاص خودمان است. ما در برخورد با پدیده‌های یکسان، تجربیات متفاوتی را ادراک می‌کنیم. دیدن یک گلِ بخصوص یا استشمام یک رایحۀ خاص، تجربیات و احساسات متفاوتی را در هر یک از ما برمی‌انگیزد. «بودن در جهان» برای هر انسانی معنا و عمق و غنای خاص خود را داراست. با در نظر داشتن این مطلب، زیمل بر این مساله تاکید دارد که کیفیت و مرکز زندگی ما را عمق وجود خودمان می‌سازد، نه وسایل و اشیائی که دور و برمان را گرفته‌اند. در واقع، کیفیت تجربیات ما، نه به پدیده‌های بیرونیِ موجود در جهان، بلکه به عمق و پختگیِ وجود و درونِ خود ما وابسته است؛ و در دورانی که پرداختن به ابزارها و ابزارسازی هر روز اهمیت بیشتری می‌یابد، ما روز به روز وقت کمتری برای خویشتن خویش صرف می‌کنیم و در عوض مدام مشغول ساخت و تکمیل و بهبود چیزهایی در جهانِ خارج هستیم. ما می‌خواهیم "جهان را جای بهتری کنیم"، نه اینکه "بودنِ خود" را غنا بخشیم؛ غافل از آنکه کیفیت زندگی و تجربۀ ما وابستۀ بهبود جهان نبوده و تابع عمق وجود خودمان است. پرسش اساسیِ ساکنان عصر حاضر دیگر این نیست که "ما میخواهیم چه بشویم؟" بلکه این‌ست که "ما الان چه چیزی را باید بسازیم و چگونه؟". در واقع پرسشِ پیش‌برندۀ زندگیِ ما دیگر معطوف به کشف اراده‌مان نیست، بلکه متوجه ارضای ضرورتی بیرونی و یافتن "چگونگی" ارضای آن ضرورت است. به همین خاطر هم اوقات ما عمدتا مصروف کشف و بهبود مکانیزم‌ها و روش‌ها (چگونگی) می‌شود نه چیستی‌ها یا بایدها. ما چیستیِ چیزها و ضرورتِ بایدها را پیش‌فرض می‌گیریم و برون‌سپاری می‌کنیم، و خود، به چگونگی‌ها می‌پردازیم.

مارتین هایدگر فیلسوف شهیر آلمانی قرن بیستم، این چرخش بنیادین را اینگونه صورتبندی می‌کرد که "ما تکنولوژی را [به جای ابزار و وسیله] به عنوان سرنوشت و مقصود خود (Destiny) فهم کرده‌‌ایم". او این امر را حاصلِ نحوۀ خاصِ بودنِ ساکنان عصر جدید در جهان می‌دانست؛ به این معنا که ما در میان گونه‌های مختلفی از بودن، بودنی را برگزیده‌ایم که خودِ وسیله، برایشان جایگاه هدف را یافته است، و از همین جهت به هر چه می‌نگرند، آن را یا وسیله می‌بینند یا منبعی (Resource) که می‌تواند صرف ساخت وسیله‌ای شود. هایدگر مثال رودخانه را می‌زند، که ساکنان عصر جدید وقتی به آن می‌نگرند، در پس ذهنشان به شکل ناخودآگاه یا نیمه‌خودآگاه، به انرژی‌ای که می‌توان از جریان آب آن به دست آورد فکر می‌کنند. یا وقتی به جنگل نگاه می‌کنند، گوشه‌ای از ذهنشان درگیر حجم چوب و منابعی است که در آن وجود دارد. نکته آنجاست که این روند به اشیاء و طبیعت محدود نمی‌شود، و ما امروز رسما فیلد پرکاربرد و فراگیری به نام "منابع انسانی" (Human Resources) داریم که در آن خودمان را، انسان‌ها را، از آن جهت که منبعِ کار و انرژی و تولید هستند مدل کرده و سعی داریم بهینگی (Efficiency) و کارایی (Performance) آن‌ها را بیشینه کنیم؛ و وجود این فیلد فقط نشانه‌ایست از اتفاق بزرگتری که برای ما افتاده. هایدگر در مقاله مشهور "پرسش از تکنولوژی" [8] می‌گوید:

“… He comes to the point where he will take himself merely as one of the disposables.”

این نحوۀ بودن، همانطور که هایدگر اشاره می‌کرد، با گونه‌ای از سرنوشت‌باوری همراه است؛ به این معنا که گویی سرنوشت ما از پیش تعیّن یافته و ما نقش چندانی در انتخاب یا تغییر آن نداریم. سرنوشت ما، تکنولوژی و زیستن در جهان تکنیک است؛ و ما خود را صرفا منابع و مهره‌هایی می‌بینیم که باید با ابزارسازی، این سرنوشت را محقق کند. از همین رو، ما ذیل پذیرش چنین سرنوشت محتومی، خود را محصور در بافت قوی و مفصلی از ضرورت‌ها می‌بینیم که از بیرون به ما فشار آورده و حکم می‌کنند که چه بکنیم و چه نکنیم. ما خود را مجبور به ابزارسازی و تخصص‌گرایی می‌یابیم و حسی غریب همواره در درونمان ما را از سرپیچی از این ضرورت‌ها بیم می‌دهد. ما اگر لحظه‌ای خود را از پرداختن به تکنولوژی و هر آنچه مقدمۀ ساخت و پیشروی آن است (من‌جمله تحصیلات آکادمیک، کسب مهارت‌های فنی، فعالیت‌های کسب‌وکاری و...) غافل بیابیم، دچار اضطرابی عمیق و آزاردهنده شده و نگران جایگاه خود در جهان می‌شویم. "اگر من تکلیف خود را در این پیشرفت تکنولوژی ادا نکنم، چه جایگاهی در دنیا خواهم داشت؟" این پرسش و این نگرانی، هستۀ پیش‌برندۀ فعالیت‌های ماست. ما حس می‌کنیم اگر از پرداختن به این مساله غافل شویم، جهان پس از مدتی دیگر به ما اهمیتی نخواهد داد، و ما را دور خواهد انداخت. این همان معنای Disposable بودن ماست، که هایدگر در عبارت نقل شده از مقاله‌اش به آن اشاره کرد. هر دقیقه‌ای که به این مساله بی‌اعتنایی کنیم، حس عقب ماندن ما را فرا می‌گیرد: عقب ماندن از دیگران، عقب ماندن از کار، عقب ماندن از پیشرفت، عقب ماندن از دنیا. ما خود را به مثابۀ یک منبع، قابل دورانداختن می‌دانیم. ما در اعماق وجود خود، حس می‌کنیم که اگر به درد تکنولوژی نخوریم، دور انداخته خواهیم شد، همانطور که منبعی معیوب یا غیرقابل استفاده دور انداخته می‌شود. ما ورای منبع‌بودگی، وجهی نداریم؛ و این ضرورت‌های بیرون ما هستند که تصمیم‌گیرِ چگونگیِ استفاده از این منبعند. ما زندگی در جهانی ماتریکسی را، از عمق جان پذیرفته‌ایم.

***

 

 

اپیزود چهارم. اشباح (اشباه) برگزیده

 

 

اما جهان ماتریکسی چگونه جهانیست؟ مورفیوس پاسخ روشنی به این سوال می‌دهد:

“What is the Matrix? Control.

The Matrix is a computer-generated dream world, built to keep us under control in order to change a human being into this [a battery]”

طبقه‌بندی ماتریکس در زمره فیلم‌های علمی-تخیلی کار چندان درستی نیست. متاسفانه مفاهیمی که این فیلم به تصویر می‌کشد به شکل حیرت‌انگیزی در روزگار ما برقرارند، با این تفاوت که وجه سینمایی و استعاری کمتری دارند. ما در جهانی زیست می‌کنیم که انسان‌ها به معنای واقعی کلمه به منابعی یکبار مصرف و دورانداختنی بدل شده‌اند که خود را صرف پیشرفت چیزی انتزاعی و فرمال به نام تکنولوژی می‌کنند. تعریف موجز مورفیوس از ماتریکس به شکل درخشانی همین حقیقت را برجسته می‌کند که اساسی‌ترین مشخصۀ ماتریکس اینست که انسان‌ها را به منبعی قابل استفادۀ ماشین‌ها بدل می‌نماید. ماتریکس سیستمی است برای کنترل. سیستمی صوری (Formal) که فُرمی خاص را به بودنِ انسان‌ها تحمیل، و محتوای عمیق وجودی‌شان را پس می‌زند. انسان‌ها در آن اسیر به دنیا می‌آیند و اسیر از دنیا می‌روند. ماشین عریض و طویلی که انسان‌ها را به مثابه منابع کار و انرژی به بند کشیده است. زیمل صد سال پیش از ماتریکس، نوشته بود:

“… On the one hand, we have become slaves of the production process, on the other, we have become the slaves of the products.”

ما در کشاکش تولید و مصرف، زندگی خود را به پایان می‌بریم. از سویی ضرورت‌های جهان تکنولوژیک ما را وادار به تولید می‌کنند، و از سوی دیگر تحت فشار جامعۀ مصرفی و رنگ و نور و نوا و تبلیغاتی که از همه جهت به ذهنمان هجوم می‌آورند، برای گریز از رنج خودآگاهی، به مصرف پناه می‌بریم. «نوسان دائمی میان تولید و مصرف»، عنوان داستان زندگی ماست. ما یا مشغول توسعه‌دادن تکنولوژی هستیم، یا در حال مصرف آن. ما وقتی مشغول به کار نیستیم، خود را در میان کالاها و سرویس‌ها غرق می‌کنیم تا از مواجهه با فضای تهی درونمان اجتناب کنیم. این همان دو روی سکۀ ماتریکس است: از سویی شیرۀ وجود آن‌ها را برای تامین انرژی‌اش می‌کشد، و از سوی دیگر برای آنکه ساکنانش آن را پس نزنند، ذهن آن‌ها را در یک شبیه‌سازی پیچیده و بزرگ پر زرق و برق و سرگرم‌کننده نگاه می‌دارد.

واقعیتِ امروز جهان ما، فاصله چندانی با این تصویر ندارد؛ و در چنین تصویری ما حمّالانِ دورانداختنیِ ارضای ضرورت‌هاییم. ما جایگزین‌شدنی هستیم. اگر تمام شویم یا بمیریم یا درست کار نکنیم تعویض خواهیم شد. این تعویض‌پذیری بدان معناست که ما چندان هم چیزهای ویژه یا بخصوصی نیستیم. ما به مانند کالاهایی که تولید انبوه شده‌اند، از کارخانۀ نظامات آموزشی (و دیگر نظامات) بیرون آمده‌ایم و همگی فیچرهای مشترکی داریم که به کار سیستم می‌آیند. در این سیستم، فرم بر محتوا ارجحیت اکید دارد. همه‌چیز با فرم‌ها و فرمت‌ها و استانداردها سر و کار دارد، چراکه تکرارپذیری و جایگزین‌پذیری از الزامات بهینگی است؛ و به همین خاطر حتی در مورد انسان‌ها، آنچه که اهمیت دارد صرفا فرمت‌های آنان و وجود تعداد کافی از هر فرمتی است. ماکس وبر، از بنیان‌گذاران فیلد جامعه‌شناسی، از این مساله تحت عنوان Impersonality یاد کرده و در توضیح آن بر به حاشیه رفتن شخصیت و روحیات و ویژگی‌های وجودی افراد تاکید می‌کند. خاص‌بودگی‌های هر فرد در چنین سیستمی نه تنها اهمیت ندارند، بلکه عمدتا آسیب‌زا و مایه دردسرند، چرا که تبعیت وی از رویه‌ها و فرآیندها و فرمت‌های بهینه را نامحتمل و دشوار می‌کنند. وبر تقلیل هویت افراد به مشتی کاغذ و شناسه و مدرک را از نشانه‌های بارز این امر برشمرده و تاکید می‌کند که امروزه انسان‌ها بیش از آنکه به روحیات و شخصیت و خاص‌بودگی‌هایشان شناخته شوند، به عناوین و شماره‌ها و درجات شناخته می‌شوند. هویت و اعتبار افراد از منظر سیستم در چند عدد خلاصه می‌شود: شماره شناسنامه، موجودی حساب بانکی، درجه مدرک دانشگاهی، و...

بهترین و سرراست‌ترینِ فرم‌ها، فرم عددی و محاسباتی است. عدد و محاسبه هر چیزی را با هر چیزی قیاس‌پذیر کرده و از آن مهمتر، قابلیت مدل‌سازی و پیش‌بینی‌پذیری را به همراه دارند. وبر در "علم به مثابه حرفه" [9] ویژگی اساسی عصر حاضر را اینطور بیان می‌دارد:

“… One can, in principle, master all things by calculation.”

جهان ما، جهان محاسبه‌پذیر کردن همه‌چیز و همه‌کس است. امروز دیگر نه فقط پدیده‌های طبیعی، بلکه انسانی‌ترین پدیده‌ها هم در قالبی محاسباتی مطالعه می‌شوند. شکوفایی انفجاری فیلدهایی نظیر روان‌شناسیِ محاسباتی (Computational Psychology) و علوم اجتماعی محاسباتی (Computational Social Science) فقط مشتی نمونۀ خروار است. ما به واسطۀ این محاسبات، سودای پیش‌بینی همه‌چیز و همه‌کس را داریم، و باید اقرار کرد که تا حد خوبی موفق بوده‌ایم. انسان‌های جهان ما، محاسبه‌پذیر و قابل پیش‌بینی‌اند. همه در فرمت‌هایی محدود، قابل دسته‌بندی، و Impersonal as hell. ساکنان عصر جدید را بیشتر از آنکه "افراد" خطاب کنیم، باید "اشباحی" (Ghost) بدانیم که بسیار شبیه همند. خاص‌بودگی و عمق، از وجودشان پر کشیده، و از فرط شباهت، شاید حتی بهتر از "اشباح"، عنوان "اشباه" مناسبشان باشد.

در روزگار ما، جهان مهمتر از وجود، وسیله مهمتر از غایت، و فرم مهمتر از محتواست. توان و زمان ما عمدتا صرف پرداختن به جهان شده، و نحوۀ پرداختن ما به آن فرمال (صوری) است. ما همه چیز (من‌جمله خودمان، طبیعت، پدیده‌ها، اشیاء و...) را به اعداد تقلیل داده و آن‌ها را محاسبه‌پذیر می‌کنیم. محاسبه، جذاب‌ترین پدیده برای سیستم است؛ فرآیندی که به مدد آن توانست مقیاس (Scale) سلطه‌اش را تا ناکجا توسعه دهد. عصارۀ ساینس و تکنولوژی، چیزی جز همین محاسبه و پیش‌بینی نیست، و در این میان، ما کامپیوتری‌ها – که حتی اسم فیلدمان هم به معنای محاسبه‌کردن است – جایگاه ویژه‌ای داریم. ما چونان شبحی در میان اشباه روزگار زندگی می‌کنیم، اما حمّالان برگزیدۀ این سیستم هستیم. نئو هم پیش از آنکه The One شود و بر ماتریکس بشورد، یک کامپیوتری بود. شبحی که روزها کد می‌زد و شب‌ها هک می‌کرد.

***

 

اپیزود پنجم. شمارندگان بادها

 

 

خب. خیلی زیاد شد. دامان سکوت (به انضمام ‌کیبرد و دست‌های من) به فنا رفت. قرار نبود انقدر بنویسم. خسته شدم. مثل بکت. بکتی که او هم خسته شده بود، اما از چیزهای دیگری. درست نمی‌دانم از چه چیزهایی، اما حدس می‌زنم که شمردن و محاسبه حتما یکی از آن‌هاست. آثار او پر از شمردن‌های بیهوده است. در جایی از رمانِ "مولوی (Molloy)" [10]، شخصیت اصلی در حال توصیف مقاومت و نفوذناپذیری کاغذهای ضمیمه ادبی تایمز است:

«حتی باد روش تاثیری نداشت. نمی‌تونم کاریش کنم، به کمترین بهانه باد از تهم در می‌ره. هر چقدر هم که نخوام، باز سخته که گه‌گاه ازش حرف نزنم. یه روز شمردمشون. 315 باد در 19 ساعت. یا به طور متوسط 16 باد در ساعت. خیلی هم زیاد نیست. هر یه ربع، چهارتا. هیچی نیست. ینی به هر چهار دقیقه یک باد هم نمی‌رسه. باورنکردنیه. لعنتی، اصلا میشه گفت بادی در نمی‌دم، نباید حرفش رو پیش می‌کشیدم. حیرت‌انگیزه که ریاضی چقدر کمک می‌کنه که خودتو بشناسی.»

کمتر کسی به ظرافت بکت عقلانیت محاسباتی را به زیر کشیده است. این مونولوگ‌های شمارشی – که در آن شخصیت داستان با خود مشغول به شمردن و ضرب و تقسیم‌های پیوسته می‌شود – در جای‌جای آثار او به چشم می‌خورند و گاه به شکل ملالت‌باری حتی تا چند صفحه ادامه می‌یابند. خوانندگان بکت عموما از روی این مونولوگ‌ها می‌پرند، اما خیلی اوقات با فاصلۀ کمی به مونولوگ شمارشی بعدی می‌رسند. حس خواننده در آن لحظه چه خواهد بود؟ بکت دقیقا همان حس و همان لحظه را هدف گرفته. جایی که آدم از خود می‌پرسد "اینم بپرم؟" و بعد اگر بخواهد جواب مثبت دهد، حس پوچی خفیفی به او دست می‌دهد، از این جهت که چندین صفحه، بدون هیچ محتوایی، رد شد، و اگر جواب منفی دهد و کل مونولوگ‌ها را بخواند نیز، باز همان حس را خواهد داشت. بکت خواننده را به شکل بی‌رحمانه‌ای با پوچیِ حیات ذهنی محاسباتی مواجه می‌کند. خواننده پس از مواجهه با این وجه از آثار بکت، تغییری در خود خواهد یافت: هر بار که مشغول شمردن یا محاسبه چیزی باشد، به ناگاه از خود می‌پرسد "چه ضرورتی داره؟" و این، بهترین سوال برای پرسیدن است. خواننده خودآگاه یا ناخودآگاه خود را شخصیت اصلی داستانی می‌بیند که صفحات متعددی از آن به شکل ملالت‌باری بدون محتوا پر شده‌اند، طوری که بی هیچ خللی می‌توان از روی آن‌ها پرید.

بکت استاد بازی با ضرورت‌هاست. ضرورت‌هایی که به مثابه تار عنکبوتی ما را اسیر و طعمۀ خود کرده‌‌اند. ضرورت‌هایی که ما را به موجودات منفعل و حقیری تقلیل داده‌اند که جز حمّالی برای چیزی که حتی چیستی‌اش را به درستی نمی‌دانیم، شأنی نداریم. بکت به ما یادآور می‌شود که ضرورتی ندارد اینگونه بمانیم. در واقع، هیچ ضرورتی وجود ندارد. نه برای اینگونه ماندن، نه برای آنگونه شدن، نه برای خواندن، نه برای نوشتن، و نه برای هیچ چیز دیگری.

گسست از متافیزیکِ ضرورت‌ها، شاید ضروری‌ترین ضرورت زندگی ما باشد. این که باور کنیم چیزی نمی‌تواند ما را مجبور به کاری کند. این که درک کنیم نحوۀ بودن ما، سرنوشت ما، و کیفیت تجربیاتمان، به انتخاب خود ماست. این که شروع کنیم به نفس کشیدن، شروع کنیم به لمس کردن، شروع کنیم به دیدن، به استشمام کردن. این که شروع کنیم به انتخاب کردن. ضروری‌ترین ضرورت زندگی ما، شاید زندگی کردن است: خاموش کردن اوتوپایلوت و به دست گرفتن فرمان. نشستن پشت رول و گاز دادن و ترمز کردن‌های گاه و بی‌گاه. لایی کشیدن‌های ناگهانی و حرکت نکردن بین خطوط. راندن در جاده‌های خاکی، و توقف در صحراهای پرستاره. سرک کشیدن به کوره‌ده‌های گمنام و پرسه در مناطق ممنوعه. ضروری‌ترین ضرورت زندگی ما، شاید از دست دادن است. از دست دادن چیزهایی که فکر می‌کنیم ضروری‌اند. دور انداختن چیزهایی که ما را دورانداختنی کرده‌اند. ضروری‌ترین ضرورت زندگی ما شاید درد کشیدن است. پریدن در آغوش رنج‌هایی که از ترسشان رام و بردۀ هر چیز حقیری شده‌ایم و به هر جفنگی تن داده‌ایم. ضروری‌ترین ضرورت زندگی ما، شاید گریستن است. گریستن بر عمر بر باد رفته و صفحات قابل رد کردنی که در کتاب زندگیمان نگاشته‌ایم. ضروری‌ترین ضرورت زندگی ما شاید شکست خوردن و شکست خوردن و شکست خوردنِ دوباره است. ضروری‌ترین ضرورت زندگی ما شاید ایستادن است. توقف کردن و عقب ماندن. مکث کردن و خیره شدن به گل‌ها، به آسمان، به ساختمان‌ها، و به دست‌ها و انگشتانمان. ضروری‌ترین ضرورت زندگی ما شاید لبخند زدن به دوست یا غریبه‌ایست که از دوردست عبور می‌کند...


 

ما بهترکنندگان جهان و پرندگان تیزپرواز آسمان موفقیت و حمّالان دورانداختنی ارضای ضرورت‌ها و اشباح برگزیده و شمارندگان بادهاییم. اما می‌توانیم این‌ها نباشیم. می‌توانیم هم باشیم. نکته اینست که بودنمان را خودمان انتخاب کنیم. هر چند، به دست گرفتن فرمان و خروج از رود پرخروش ضرورت‌ها کار ساده‌ای نیست. “The problem is Choice”. نئو پس از خروج از ماتریکس می‌گفت:

“I just wish....

I wish I knew what I’m supposed to do.

That's all.

I just wish l knew.”

کسی که همیشه از بیرون هدایت می‌شده و جریان زندگی خود را تصمیم به تصمیم به رود ضرورت‌ها سپرده، پس از برداشته شدن بار سنگین ضرورت‌ها از دوشش، با سبُکیِ تحمل‌ناپذیری مواجه می‌شود که او را دوباره به رود فرامی‌خواند. ترینیتی در پاسخ به این دیالوگ نئو می‌گوید:

“She's gonna call. Don't worry.”

این دیالوگ مرا یاد وضعیت ولادیمیر و استراگون در نمایشنامۀ درخشان "در انتظار گودو" [11] می‌اندازد. ولادیمیر و استراگون در این نمایشنامه، روزها و روزها منتظر شخص نامعلوم و مجهولی به نام گودو هستند، و هر روز ساعت‌ها بدون اینکه کار بخصوصی کنند، زیر یک درخت خشکیده به انتظار می‌ایستند. این دو نفر سمبل عجز از تصمیم‌گیری و نمایش تمام‌عیار انسانِ بلاتکلیف‌اند:

"ولادیمیر: خب، بریم؟

استراگون: آره، بریم.

[حرکت نمی‌کنند.]"

خروج از رود ضرورت‌ها، ما را به ارادۀ خودمان وامی‌گذارد، و اگر شهامت یا قابلیت استفاده از آن را نداشته باشیم، احتمالا به سرنوشت دی‌دی و گوگو دچار خواهیم شد: بلاتکلیفی و ملال.

***

 

اپیزود آخر. خواندن در مرزِ هست و نیست

 

اما این شهامت و قابلیت از کجا می‌آیند؟

از تصمیمات پیشین ما، و غنایی که وجودمان به واسطه آن تصمیمات یافته است. ما برسازندۀ جهان خودیم. در تمام این متن، مدام از چیزی تحت عنوان «جهان خارج (بیرونی)» یاد شد، اما واقعیت آنست که چنین چیزی اگر هم وجود داشته باشد (که اصلا معلوم نیست)، اهمیت چندانی ندارد. هر یک از ما در جهانی زندگی می‌کند که مختص خود اوست. تجربیات ما، احساسات و ادراکات و خاطرات ما، رویکردهای ما به چیزهای مختلف، خلق و خو و تصمیمات هر یک از ما، کاملا منحصر به فرد و مختص ماست. هر یک از ما جهانی را تجربه می‌کنیم که حاصل خواست‌ها و تصمیمات ماست و – چه بدانیم و چه نه – ذره ذره و تصمیم به تصمیم به آن شکل می‌دهیم. هایدگر در اثر سترگ خود، "هستی و زمان" [12]، با دقت و نوآوری مثال‌زدنی نشان می‌دهد که چگونه ما واسطۀ هستی‌بخشی به هستنده‌ها (موجودات) جهانمان هستیم. «چیزها»، وجود خود و نحوۀ وجود داشتنشان را از ما می‌گیرند. «چیزها» در جهانِ ما واقعند، نه در ناکجایی به نام «جهان خارج». چیزی بیرون ما وجود ندارد، و اگر هم باشد، به ما ارتباطی ندارد و ما تجربه و فهمی از آن نداریم. ما برسازندۀ جهان‌مان هستیم، و بسته به نسبتی که با هستی اختیار می‌کنیم، به چیزها هستی‌بخشی می‌کنیم. میزی که در حال نوشتن روی آن هستم، در جهان من به گونه‌ای «هست»، و در جهان شما – اگر باشد – به گونۀ دیگری. نسبت من با این میز، و چیزی که از آن ادراک می‌کنم و حسی که نسبت به آن دارم، متفاوت از ادراک و حس شما نسبت به آن است. نکته آنجاست که علاوه بر این، خیلی چیزها در جهانِ من «هستند» که اصلا در جهانِ شما «نیستند» و بالعکس. ما شهریارِ مرزهای هست و نیستِ جهانمان هستیم؛ و آری، جهان‌های ما مدام به هم می‌ماسند و ما بر هم اثر داریم. و اینگونه است که ابرانسان‌ها، آنان که ضرورت‌ها را بیش از همه در هم می‌شکنند و افق‌گشای بودن‌های تازه‌اند، پیامبرانه به عالم انسانی رنگ‌های تازه می‌پاشند.

ما شهریاران مرزهای هست و نیست جهانمان هستیم و در همسایگی جهان‌های هم زیست می‌کنیم. جهان‌های ما به هم می‌ماسند و هر گفتگویی، آبستن تحول جهان‌های طرفین آن گفتگوست. هر شنیدنی، هر دیدنی، هر خواندنی، می‌تواند به غنای جهان ما بینجامد. ضرورتی ندارد، اما ما می‌‌توانیم گفتگو کنیم. ضرورتی ندارد، اما می‌توانیم بخوانیم. می‌توانیم جهانمان را به جهانِ سهراب بساییم. می‌توانیم با او به مقصد شهری پشت دریاها همسفر شویم. با او زیر باران قدم بزنیم و تا لبِ هیچ پیش برویم، و پشت حوصلۀ نورها دراز بکشیم. می‌توانیم همنوا با اخوان، در زمستانی که هنوز هم تمام نشده، مدام بپرسیم که به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژندۀ خود را؟ یا با او ره توشه برداریم و قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم و ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

خواندن آنجا به اوج می‌رسد که اثری بر ما داشته باشد. آنجا که کتاب زندگی‌مان را با صفحاتی رد ناکردنی پر کند. آنجا که مرزهای هست و نیستِ ما را بلرزاند و بند ضرورت از پایمان بگشاید و جهانمان را تکان دهد. ما می‌توانیم با کانت در تفسیر خشک و تحلیلی اما حیرت‌انگیزش از «امر والا (Sublime)» همسفر شویم. آنجا که می‌گوید در تجربۀ عظمت‌های فهم‌ناشدنی – که به هیچ فُرمی تن نمی‌دهند – تخیلمان به مرزهای توان خودش می‌رسد و کم می‌آورد، و در نافرجامیِ دوباره و دوبارۀ همین تلاش، وجودمان گسترش می‌یابد [13]. تجربۀ خواندن این عبارات از زبان متفکر مغلق‌گو و سخت‌گیری چون کانت، با چیزی قابل قیاس نیست. ما می‌توانیم نقدهای درخشان هگل به همین حرف‌های کانت را بخوانیم و به «تاریخِ» جهانمان هستیِ تازه‌ای ببخشیم؛ و بعد، همچنان که هنوز در تازگیِ جهانِ کانت و هگل قدم می‌زنیم، نابودیِ هر دوی این جهان‌ها را در جهانِ کی‌یرکگارد به تماشا بنشینیم، آنجا که پتک ایمان را به سر عقل کوفت و نوشت "با این همه، ابراهیم ایمان داشت و شک نکرد؛ او به محال ایمان داشت". ما می‌توانیم با او مدیحه‌ای برای ابراهیم بسراییم:

"ابراهیم، ای پدر گرامی! از آن روزها هزاران سال گذشته است، اما تو نیازی به هیچ عاشقِ دیرآمده‌ای نداری که خاطره‌ات را از سلطۀ نسیان رها کند، زیرا هر زبانی ذکر تو می‌گوید، و با این همه، تو عاشقت را باشکوه‌تر از هر کس دیگری پاداش می‌دهی..." [14]

و بعد ببینیم که نیچه چگونه برای مرگِ خدا – همان خدای ابراهیمِ کی‌یرکگارد – مرثیه‌سرایی کرده و در قطعه‌ای بی‌نظیر، که طنین آن خاموش‌ناشدنی‌ست، دستان خون‌آلود ما را که به قتل خدا متهم است توصیف می‌کند:

"مرد دیوانه بانگ زد: «خدا کجاست؟» من به شما خواهم گفت. ما او را کشته‌ایم، شما و من. همگی قاتلان اوییم. اما چگونه چنین کردیم؟ چه کسی به ما دستمالی داد تا تمام افق را پاک کنیم؟ چه می‌کردیم آن‌هنگام که زمین را از بند خورشیدش رها کردیم؟ اکنون کجا سرگردان است؟ اکنون ما دور از همۀ خورشیدها کجا راه می‌پوییم؟ ... آیا هنوز فراز و فرودی مانده است؟ آیا ما در یک هیچیِ بی‌انتها آواره نیستیم؟ آیا نَفَسِ فضای تهی را احساس نمی‌کنیم؟ آیا سردتر نشده است؟ ... آیا هنوز هیچ از صدای گورکنانی که خدا را دفن می‌کنند نمی‌شنویم؟ ... آری، خدا مرده است، مرده خواهد ماند، و ما او را کشته‌ایم." [15]

خواندن آنجا به اوج می‌رسد که نفس را حبس کند. آنجا که مو به تن آدم راست کند. آنجا که جهانمان را تکان بدهد. آنجا که به هستنده‌های جهانمان هستیِ تازه ببخشد. آنجا که نیست‌ها را هست و هست‌ها را نیست کند. خواندن، در مرزِ هست و نیست به اوج می‌رسد.

انتخاب با خودمان است. می‌توانیم همچنان به شمردن بادها یا چیزهای دیگر ادامه دهیم، یا نه، دست از شمارش برداریم و بخوانیم بخوانیم و بخوانیم و به چیزهایی که پیش از این فقط می‌شمردیمشان، هستی تازه‌ای ببخشیم. می‌توانیم گاهی، دست‌کم گاهی، دست از بهتر کردن جهان بکشیم و بودنمان را غنی کنیم.

می‌توانیم؛ هر چند ضرورتی ندارد.

***




 

ارجاعات.

  1. Samuel Beckett in an interview.

  2. Radford, Wu, et al. Language Models are Unsupervised Multitask Learners. 2019

  3. Delvin, et al. BERT: Pre-training of Deep Bidirectional Transformers for Language Understanding. 2018

  4. Vaswani et al. Attention Is All You Need. 2017

  5. Hochreiter, Schmidhuber. Long Short-Term Memory. 1997

  6. در این رابطه کارهای زیادی صورت گرفته. برای آشنایی با یکی از نخشتین نمونه‌های آغاز این تلاش می‌توانید تد تاک با عنوان "What we learned from 5 million books" را ببینید.

  7. Georg Simmel. The Philosophy of Money. 1900

  8. Martin Heidegger. The Question Concerning Technology (German: Die Frage nach der Technik). 1954

  9. Max Weber. Science as a Vocatio. 1917

  10. Samuel Beckett. Molloy. 1951

  11. Samuel Beckett. Waiting for Godot. 1953

  12. Martin Heidegger. Being and Time (German: Sein und Zeit). 1927

  13. Immanuel Kant. Critique of Judgement. 1790

  14. Soren Kierkegaard. Fear and Trembling. 1843 (Persian Translation by Abdolkarim Rashidian)

  15. Fredrich Nietzsche. The Gay Science. 1882