نامه‌ای به ورودی، از طرف یک خروجی

به قلم: کیانوش عباسی

 

اردوی ورودی که بودیم، یکی از سال‌بالایی‌هامون که سه سال از ما بزرگتر بود، حرف جالبی زد که از همون موقع در ذهن من حک شد و البته، احتمالاً خودش هم فکر نمی‌کرد این حرفش در ذهن‌ها حک شه! گفت: «من الان که بهش فکر می‌کنم، ‌می‌بینم اگه به خودِ سه سال پیشم می‌گفتن قراره بعد از سه سال چنین چیزی بشی، حالم ازش به هم می‌خورد! و الان هم حالم از خودِ سه سال پیشم به هم می‌خوره!» خب این حرف، حرف عجیبیه و من لزوماً تاییدش نمی‌کنم، بلکه صرفاً نقل کردم؛ لیکن خودِ سه سال پیش، من هم وقتی در تاریخ ۲۱ شهریور ۹۴ آماده می‌شدم که فرداش برم دانشگاه و ثبت نام کنم، عمراً حدسم نمی‌زدم که دقیقاً چهار سال بعد، ساعت ۱ نصفه شب، از خوابگاه دانشگاه سلطنتی لندن، در حال نوشتن این متن خطاب به ورودی‌های جدید باشم! اون موقع اصلاً نمی‌دونستم ترم ۹ چیه. زندگی عجیبه واقعاً!

 

تابستون بعد از ترم چهار، یه روز سوارِ ماشین، داشتم از اتوبان بابایی رد می‌شدم که یه هو یه دونه از این بنرهای بزرگ جملات امام به چشمم خورد؛ نوشته بود «دانشگاه مبدأ همۀ تحولات است». دیدم که برگ‌هام! چقدر حرف درستیه! اون موقع تازه ۴ ترم رو گذرونده بودم و بخش بزرگی از این تغییرات هنوز منتظر من بود. اما چرا تغییر این قدر مطرحه؟ این دورۀ چهارساله از زندگیتون دوره‌ایه که قطعاً بیشتر از همه دوره‌های چهارسالۀ قبلی زندگیتون توش تغییر می‎کنید؛ حتی احتمالاً بیشتر از دوره‌های بعدی. البته آینده رو که ندیدیم. پس بهتره الکی پیشگویی نکنم!

تعریف ورودی

البته فرض من از دانشجوی ورودی، کسیه که تا سه ماه پیشش، تمام فکر و ذکرش درگیر کنکور بوده و اصلاٌ تصور خاصی راجع به دانشگاه نداره؛ موقع انتخاب رشته یه علاقه ته ذهنش داشته ولی خیلی نمی‌دونه چی به چیه و بیشتر همین معروف بودن رشته و این که «رتبه‌برترها دارن می‌آن کامپیوتر» باعث شده بزنه کامپیوتر؛ ‌تو خانواده، مدرسه و شهر خودش جزو نفرات برتر و افتخارآفرین (!) بوده؛ آدم از جنس مخالف تا حالا تقریباً از نزدیک ندیده و اگر هم دیده خیلی معاشرت جدی‌ای نداشته (چه برسه به شکست عشقی)؛ سر کار نرفته تا حالا؛ خوانواده‌ش تا قبلاً کنترل نسبی‌ای روش داشتن؛ نسبتاً هم بچه‌مثبتی بوده برای خودش و تجربه خاصی از سیگار و علف و ... نداره!

 

طبیعتاً شمای ورودی که داری اینو می‌خونی، می‌تونی یه زیرمجموعه از ویژگی‌هایی رو که تو بالا گفتم داشته باشی. ولی حس می‌کنم خیل عظیمی، حداقل ۸۰ درصد، شرایط بالا رو دارن و خب، همین باعث می‌شه که وقتی این قدر یه هو شرایط و پیرامون آدم عوض می‌شه، خودش هم عوض بشه. البته عوض شدن چیز بدی نیست اصلاً. به قول وینستون چرچیل «To perfect is to change often». چیزی که از نظر چرچیل بده احتمالاً «مقاومت در برابر تغییر وقتی دلیل منطقی براش داری» هست که البته من هم باهاش موافقم ولی از نظر من یه چیز دیگه هم بسیار بده؛ اون هم این که «یه هو به خودت بیای، ببینی حواست نبوده و راه‌هایی رو بدون فکر رفتی و تغییراتی کردی که لزوماً راه برگشتی نداره»؛ این خیلی بده و تا دلت بخواد از این طور آدم‌ها دیدم در طی این سال‌ها!

 

من نمی‌خوام در مورد این حرف بزنم که مشکل از سیستم آموزشی و فرهنگی و ... مونه که باعث شده بچه‌ها اکثراً تو یه محیط خیلی ایزوله بزرگ بشن و این جا یه هو همه چیز رها بشه براشون، ولی این‌ همه تغییر چیز جدی‌ایه. از ساده‌ترین‌هاش شروع کنم که بحث درسیه. شما تا اینجای کار تو مدرسه یه کتاب مثلاً ۱۰۰ صفحه‌ای داشتید که خط به خطش رو درس می‌دادن و کلی کتاب تست و کمک درسی که کلمه به کلمۀ کتاب رو ازش سوال درآورده بود و شما کاملاً می‌دونستید امتحان چی به چیه. این جا دقیقاً برعکسه! استاد یه کتابِ مثلاً ۱۰۰۰ صفحه‌ای رو به عنوان منبع درس معرفی می‌کنه و یه جلسه که درس می‌ده یه هو می‌بینی ۱۰۰ صفحه می‌ره جلو از کتاب. شب امتحان هم چیزی جز همین کتاب و نهایتاً ۵۰، ۶۰ صفحه جزوه و یکی دو تا نمونه سوال نداری! تو مدرسه ساعت ورود و خروج همه مشخص بود و شما یه روز دیر می‌اومدی زنگ می‌زدن خونه‌ت که این بچۀ شما کجاست؟ اما این جا هر روز ساعت‌های متفاوتی کلاس داری و اصلاً کلاس رو بری یا نری،‌ دانشگاه بری یا جاش بری یه جای دیگه، کسی از خونواده‌ت خبردار نمی‌شه! تو مدرسه یه سری مشاور احتمالاً شغلشون این بود که حواسشون به شما باشه و شما رو رصد کنن که راه خطا نرید ولی این جا از این خبرا نیست! این‌ها همه‌ش تفاوت‌هاییه که آدم باید حواسش باشه. چون می‌دونی اگه حواست نباشه، چی می‌شه؟ می‌بینی نفهمیدی چی شد، به خاطر شکست عشقی با وجود این که ایام امتحاناته، کلاً درس رو رها کردی و معدلت با سر می‌ره پایین طوری که بعداً نمی‌شه جمعش کرد! باز می‌بینی نفهمیدی چی شد، هم‌اتاقی‌هات داشتن سیگار می‌کشیدن و تو هم ازشون گرفتی و کشیدی و دیگه حالا بیا و جمعش کن! خب فکر کنم یه کم جنجالی شد متن. :)) بذارید یه کم disclaimer برم تا صدای ملت در نیومده! من نگفتم که فلان کار بده یا خوبه و اینی هم که گفتم صرفاً یه مثال بود؛ نه این که همه اینطوری می‌شن لزوماً! اصولاً بعد از این سال‌ها و دیدن دنیا و آدم‌های مختلف به یه نتیجه اگه رسیده باشم، اینه که نمی‌شه این قدر راحت حکم کلی داد در مورد مسائل. (هرچند که واقعاً سیگار کشیدن مشخصه که بده؛ نکشید. این که معدلتون به خاطر دلایل بی‌خود و زودگذر هم بیاد پایین، منطقاً بده دیگه؛ نه؟) من بیشتر تأکیدم روی این بخش «ندونسته بودن»ه. این که آدم حواسش نباشه که داره تو چه مسیرهایی قدم می‌ذاره. کل هدف این همه داستان‌سرایی که کردم همین بود که حواستون باشه. به نظرم کمترین چیزی که بعد از این متن می‌تونه عایدتون بشه اینه که در اون مواقع به حالتی برسید که حواستون باشه که حواستون نیست! چیز بیشتری می‌تونه عایدتون بشه؟ بله، این که هر از گاهی بشینید فکر کنید که کجای دنیایید؟ کجای کارید؟ با خودتون چند چندید و البته که کار یک نفر هم نیست. خوش‌بختانه آدم‌هایی هستن که هر سال دقیقاً همین مسیر شما رو رفتن و میشه گفت مسیری که می‌رید و مشکلاتی که متحمل می‌شید به هیچ وجه منحصربه‌فرد نیست. سال‌بالایی‌ها آدم‌هایی هستن که همین دغدغه‌ها، همین انتخاب‌ها، و حتی همین اشتباه‌های شما رو طی کردن و نتایجش رو دیدن. البته من قصدم الگوسازی و این‌ها نیست؛ چون تهش این شما هستید که برای زندگیتون تصمیم رو می‌گیرید و خودتون هم مسئولش هستید. ولی یکی از بزرگان دانشکدۀ ما توی همون اردوی ورودیمون حرف جالبی می‌زد: «چرا ما به نظرمون مواد مخدر کشیدن کار بدیه؟ تو اگه به صورت لحظه‌ای بهش نگاه کنی یه چیزیه که می‌زنی و حالا یا می‌ری فضا عشق و حال می‌کنی یا کلاً شل می‌شی و مشکلات و بدبختی‌ها و فشارها یادت می‌ره! پس چرا به نظرمون بد می‌آد؟ چون که یه کم دورتر از لحظه رو می‌بینیم که تهش چطور آدم بدبخت و معتاد می‌شه و بدنش نابود می‌شه.» این مثال، قشنگ اهمیت این موضوع رو نشون می‌ده؛ که سعی کنید «ته قضیه رو ببینید». البته سال‌بالایی‌ها هرکدومشون تا یه حدی ته قضیه رو دیدن؛ اونی که یه سال بزرگتره، با اونی که سه سال بزرگتره، با اونی که ۱۰ سال بزرگتره، قطعاً میزان تجربه‌ای که داره متفاوته ولی به همون میزان هم احتمالاً دنیاش از دنیای شما دورتره. برای همین صحبت با هر کدومشون یه طور فایده داره. برید صحبت کنید باهاشون. نه به عنوان الگو؛ بلکه برای این که خودتون سرتون رو نندازید پایین و تنهایی برید توی دل قضیه. برای این که چند قدم جلوتر خودتون رو ببینید. از چیزی هم خجالت نکشید. با نهایت پررویی برید و آدما رو پیدا کنید و سوال بپرسید. معمولاً آدما خیلی استقبال می‌کنن از این که تجربیات خودشون رو در اختیار بقیه بذارن. پس وقتی با اولین دختر یا پسری تا دو نصفه شب چت کردید و حس کردید که این دیگه عشق ازلی و ابدی شماست و نباید به هیچ وجه از دست بدیدش؛ یا وقتی که تو یه اکیپی هستید که اکثرشون سیگار می‌کشن و حس می‌کنید که شما هم بعضی وقتا همچین بدتون نمی‌آد بکشید (به خصوص اگه یه کم ناراحت باشید)؛ یا وقتی تابستون سال اول فرا رسیده و بی‌کارید و می‌بینید همه دارن می‌رن سر کار و شما هم می‌خواید برید سر کار، یا وقتی اولین شکست عشقی زندگیتون رو خوردید و فکر می‌کنید که دیگه زندگی از بین رفته و بی‌معنی شده و کلین شیت(!)تون خراب شده، برید با چهار تا آدم صحبت کنید که همۀ این‌ها رو سپری کردن! به همین سادگی. :دی

 

جداً باعث امتنانه که تا این جای این متن رو خوندید! حالا که این همه منبر رفتم، یه کم هم از ماجرای خودم بگم و والسلام. من، خودم، جزو افرادی بودم که خیلی کار کردن با ورودی‌ها رو دوست داشتم! از همون روز آخر اردوی ورودی خودم که یکی از سال‌بالایی‌ها یه عده رو جمع کرده بود و صحبت می‌کردیم. اون به من گفت به نظرم پتانسیلش رو داری که سال بعد بری با بچه‌های ورودی جدید توی همین اردو؛ و از همون موقع دوست داشتم اردوی ورودی سال بعد به عنوان سال‌بالایی برم. (یه تعداد سال‌بالایی به اسم سرگروه میرن همیشه تو اردوی ورودی و با بچه‌ها صحبت می‌کنن و دوست می‌شن و ...). و خب این اتفاق رخ داد؛ نه تنها سال بعد که دو سال بعدش هم سرگروه بودم (یعنی بعد از ترم ۲ و ترم ۴) و از این گذشته هر سال توی درس مبانی برنامه‌سازی هم جزو دستیاران آموزشی بودم (ترم ۳ و ترم ۵ و ترم ۷ و حتی همین ترم هم احتمالاً توی درس مبانیتون با هم بیشتر آشنا می‌شیم :دی). اگه تو هر کدوم از این بارها از من می‌پرسیدن هدفت از کار کردن با ورودی‌ها چیه، با توجه به دانش و وضعیت اون موقعم یه جواب متفاوتی داشتم. بعد از سال اول احتمالاً می‌گفتم دوست دارم برم ورودی‌ها رو ارشاد کنم که حواسشون باشه و در دام خطرات نیفتن! بعد از سال دوم یحتمل می‌گفتم دوست دارم با ورودی‌ها کار کنم تا من رو به عنوان یه سال‌بالایی بشناسن. باشم و رفیق بشیم با هم. آخر ترم هفت ولی به بچه‌ها جدیدترین نظرم رو گفتم (که تا الان هم تغییر نکرده) و این که انگیزه‌م اینه که حقیقتاً به «ورودی»ها غبطه می‌خورم! راستش مردم در مورد دوران دانشگاهشون نظرات متفاوتی دارن؛ یه عده خیلی بدشون می‌آد، یه عده خیلی خوششون میاد،‌ یه عده هم وسط. من این شانس رو داشتم که این دوران لذت‌بخش‌ترین دوران زندگیم بود و پر از تجربۀ جدید و جذاب و لذت بخش. حالا که به نوعی به آخرهای خط رسیدم و حتی آخر خطر رو رد کردم و تو وقت‌های اضافه (!) هستم، هر وقت یاد ترم ۱ و ۲ خودم می‌افتم، به شدت دلم براش تنگ می‌شه و از این که ورودی‌جماعت این قدر چیز جذاب منتظرشه و تمام این لذت‌هایی که من پشت سر گذاشتم هنوز براش فرا نرسیده، حقیقتاً غبطه می‌خورم! خلاصه که قدر این دوران رو بدونید و سعی کنید تبدیل به بهترین دوران زندگیتون بکنیدش!