متن حاضر اصولاً نباید در یک نشریهی دانشجویی منتشر میشد! و اگر به ‌خاطر رودربایستی شورای سردبیری با نگارنده نبود، احتمالاً شما خوانندهی عزیز با این متن خودشِکنِ پارادوکسیکال طرف نمیبودید. قاعدتاً در انتهای متن، تصدیق خواهید کرد که نگارندهی پرحرف بیش از همه خودش را فسوس کردندی! چرا که مرتکب عملی شده که خود از آن نهی کرده است. در ثانی اگر این سطور به فرض محال در نظر خوانندگان مؤثر افتد، دیگر چه کسی رایانش خواند؟! بالاخره چاقو که نباید دستهی خودش را ببرد! مگر چند کتاب از مضرات کتابخوانی، و چند برنامه‌ی تلویزیونی از مضرات تماشای تلویزیون گفتهاند که حالا قرار باشد یک نشریه بازار خودش را کساد کند؟ البته قرار هم نیست اتفاق خاصی بیفتد؛ عرض میکنم چرا.

در عهد کهن ضربالمثلی بین مردمان شایع بود که:"در خانه اگر کس است، یک حرف بس است". راست هم میگفتند. یعنی شیخ هنوز نقطهی آخر جمله را مرقوم نفرموده، مریدان جملگی خرقه از تن به درآورده، جامه دریده و دامن از کف میدادند. تاریخ، قصهها از افرادی دارد که به واسطهی تماشای حرکت مورچهای، ملاقات با شخص صاحب‌نفسی، شنیدن تلاوت آیهای، یا قرار گرفتن دربرابر پرسشی، مسیر زندگی خود را تغییر داده و از این رو به آن رو شدهاند. اما امروز روز، مثنوی هفتادْ من هم افاقه ندارد و تکانی در نوع آدمیزاد ایجاد نمیکند. به قول آن معلم عزیزی که بسیار به بنده لطف داشت: نرود میخ آهنین در سنگ! (اصطلاحی هم دربارهی سورهی یاسین و یکی از حیوانات داشت که لازم به ذکر نیست). حقیر، عرضم این است که در این شرایط، به جای بلندگو به دست گرفتن و به امید تاثیر فریاد برآوردن و با ضرب افزون بر میخ بینوا کوفتن، چه بهتر که کمتر سخن حکیمانه بر زبان برانیم و کمی زبان را در کام آسوده بگذاریم!

پرگویی، هم به ضرر گوینده و هم به ضرر شنونده است (وقت گوینده و حوصلهی شنونده، کوچکترین مصادیقش هستند). مهمتر آن که پرگویی، جفای به معانی و ظلم به الفاظی است که عصارهی عقل و عاطفهی سالها زیستن انسانها در یک بستر متمدن هستند، و با استعمال ولخرجانهشان پوک و تهی از معنا میشوند.

به هزار و یک دلیل، عصر جدید ما را معتاد حرف خوب شنیدن کرده است (این حرفهای خوب، معمولا کوتاه، تازه، و شهودی-زیستنی هستند) و این اعتیاد در دانشگاه که محفل تجمع "دانشگویان" میباشد، حادتر است (دانشگویی، مرتبهای بالاتر از دانشجویی و دانشمندی است که اکثر ما در همین سطح به سر میبریم). مادامی که حرفی جالب و تازه شنیده باشیم، شاد و خوشحال هستیم؛ دقت کنید که میزان درستی مطلب، یا به کار بستن آن، چندان موضوعیتی ندارد. حتی نمرهای که تا همین جا به این متن دادهاید، بیشتر بر حسب جالبی و تازگی و لذت ذهنی شما از آن است (نه میزان روشنگری و هدایتگری آن). از نظر اکثر ما هیچ اشکالی ندارد اگر متن نادرست یا غیردقیقی در رایانش چاپ شود، آنچه نباید رخ بدهد، "تکراری" بودن محتوا است که در آن صورت دیگر اثر تخدیری لازم را در بین انبوه پروژهها و تمرینهای درسی نخواهد داشت. حقیقت تلخ این است که ما برای فرار از روزمرگی، به یک روزمرگی دیگر دچار شدهایم: این که به طور روزمره، حرفهای جالب و تازهای بخوانیم که فردا دیگر یادمان نیست.

در زمانهی ما، فرایند گفت و شنود به کلی دگرگون شده است. گوینده با افرادی سخن میگوید که نمیشناسد و حتی برای او اهمیتی ندارد. او بیش از این که دلش برای مخاطب بسوزد و درصدد انتقال پیام مشخصی باشد، در حال بازنمایی و پرزنت کردن خود است؛ او به این میاندیشد که من از نظر بقیه چگونه به نظر میرسم.

در مقام شنونده هم، بیش از آن که درصدد آموختن و اثر گرفتن باشیم، درصدد قضاوت و ارزیابی سخن هستیم. "گوشِ جان" نمیسپاریم و واقعاً خود را مخاطب سخن قرار نمیدهیم؛ در عوض در همان حین، به این فکر میکنیم که آیا باید آنچه را شنیدم در کانال شخصیام (یا استاتوس، یا عکس پروفایل) بگذارم؟ باید این مطلب را برای چه کسانی فورارد کنم؟ و ....

خلاصه میکنم؛ مشکل امروز ما نه کمبود اطلاعات، بلکه بمباران انبوه اطلاع است که منجر به حراج معانیِ بلند شده است. همهی ما در مسابقهای برای بازنماییِ "آن‌چه هستیم" و "آن‌چه میاندیشیم" گرفتار شده‌ایم، حال آن که جواب سوالات بسیط، ساده و اساسی زندگی را نداریم. تکثیر بی‌امان نظرگاهها، جویندهی حقیقی را برای رسیدن به حقیقت ناب و معنای اصیل، خسته و ناامید، به زانو در میآورد و به او میقبولاند که باید با جوابهای سرکاری و موقتی سپری کند. با کمتر گفتن، معانی را بی‌ارزش نکنیم، خود را از دام بازنمایی خارج کنیم و به خود اجازهی عمیق شدن بدهیم، و تعهد به حقیقت ناب را از جامعه نگیریم.

«حرفهایی هست برای گفتن، که اگر گوشی نبود نمیگوییم / حرفهایی هست برای نگفتن، حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرو نمیآرند / حرفهای شگفت، زیبا و اهورایی همینهایند / و سرمایههای ماورایی هر کس به اندازهی حرفهایی‌ست که برای نگفتن دارد» (علی شریعتی)