به قلم: محمدحسین اعلمی
پردهٔ صفرم
ماتریکس فیلم عجیبی است: نه بهخاطر جذابیتهای بصری و کشش داستانش، بلکه بهخاطر واقعیتهای تکاندهندهای که موقع دیدنش حس میکنید؛ شاید خود واچفسکیها هم زمانیکه در انتهای قرن ۲۰ این اثر را خلق میکردند، پیشبینی نمیکردند که ماتریکس تا این حد استعارهٔ خوبی از دنیای ما بشود! بگذریم.
قبل از شروع این مقاله، پیشاپیش نگارنده را بابت این که اگر این فیلم را ندیدهاید، برخی از قسمتهای مقاله برایتان نامفهوم است عفو کنید! و البته امیدوارم اگر در این شرایط قرار گرفتید، تصمیم بگیرید تا در اسرع وقت این فیلم را ببینید!
ماتریکس روایتگر دورانی است که در آن پس از رشد پیشبینینشدهٔ هوش مصنوعی، ماشینها با انسانها وارد جنگ میشوند و از آنجا که شرایط زیست محیطی زمین در پی جنگ به ماشینها اجازه تأمین انرژی از خورشید را نمیدهد، ماشینها به حربهٔ جدیدی برای تولید انرژی روی میآورند: بدن انسان! مزارع کشت انسان که در آنها انسانها در محفظههای بستهای نگهداری میشوند و انرژی الکتریکی تولید شده توسط بدن آنها جمعآوری میشود، درست مانند یک باتری! اما ماشینها برای کنترل ذهن این انسانها مجبور به نوشتن برنامهای میشوند تا با اتصال انسانها به آن، ذهن انسان را فریب دهند و به او القا کنند که در دنیایی مانند دنیای عادی زندگی میکند. برنامهای که توسط هوش مصنوعی با مطالعهٔ ذهن انسان نوشته شده؛ برنامهای بهنام ماتریکس...
پرده اول
همهٔ ما نزدیک دو سوم از لحظات گرانبهای عمرمان را در سیستم قرون وسطایی آموزش و پرورش گذراندهایم/تلف کردهایم(!). سیستمی که از بعضی جهات بیشباهت به یک نسخهٔ وطنی و پر اشکال از ماتریکس نیست! سیستمی که به اقرار همهمان، به ما همهچیز یاد میدهد، جز آن چیزی که باید یاد بدهد! در مدرسه خیال میکردیم که در حال آموختن هستیم(ناسلامتی اسممان دانشآموز بود!)؛ اما حتی قبل از تمام شدن مدرسه نیز فهمیدیم که بخش قابل توجهی از چیزهایی که میآموختیم، عملا سودی نداشت و حتی بعدتر نیز میفهمیدیم که چه بسیار چیزهایی بود که میبایست در آن زمان میآموختیم، اما به لطف برنامهریزی مدرسه برای اغلب لحظاتمان نتوانستیم بیاموزیم،؛ چیزهایی از کارگروهی و اجتماعی بودن و خلاقیت تااااا]الف ادامهدار به منظور نشاندادن کشیدهشدن مصوت![ چیزهای مهمتری مثل چارچوب فکری و توانایی تحلیل اتفاقات واقعی. اما اگر نظر من را بخواهید، بدترین چیزش همان وجه شباهتش با ماتریکس بود؛ یعنی همان توهم، همان حس راضی شدن و محدود شدن به مدرسه و کل دنیا انگاشتنش، خیال آموختن و پرورش یافتن در این سیستم و اعتماد کردن به اسم فریبنده آن! همان چیزی باعث میشد کمتر به خودمان زحمت دهیم که برای رشد خودمان برنامهریزی کنیم... الان هم که به گذشته نگاه کنیم میبینیم که چهگونه دوران مدرسه را به کمک چاشنی رفاقتها و بازیها و خوشگذرانیهایش گذراندیم، و چه بسا مهمترین چیزهایی که در مدرسه به دست آوردیم همانچیزها بود! لحظات و تجربیاتی که احتمالا بدون آنها کل دوران مدرسه برایمان بیشباهت به یک دوره زندان روزانه با اعمال شاقه نبود! گذشت و گذشت و گذشت تا به غول خیالی کنکور رسیدیم که با همین اندوختههای دوران مدرسه پشت سرش گذاشتیم و نهایتا به دانشگاه رسیدیم، با خیال رهایی از شبهماتریکس مدرسه...
پرده دوم
راستش را بخواهید اولین باری که در تابستان گرم ۹۴ دانشگاه شریف را دیدم، دانشگاه به معنی دانشکده و درسها و بقیه دم دستگاهش برایم مانند سرمنزل مقصود بود! طوری که هنوز احساس رستگاری اولین لحظاتی که در معیت رفقای همکلاسیمان همایش انتخاب رشته شریف را پیچانده و برای نخستین بار فاتحانه قدم به ساختمان دانشکده گذاشتیم در وجودم زنده است! اما دقیقا همانطور که خودتان هم حدس میزنید و به احتمال زیاد برای خود شما هم حادث شده، مدتی چند پس از شروع ترم ۱ و بعد از چند جلسه از کلاس ریاضی ۱ شهشهانی کمکم همه چیز تکراری شد! انگار جادوی شریف داشت باطل میشد و دیگر هیچ چیز در دانشگاه آن رنگ و لعاب و دلبری روزهای اول را نداشت، انگار آنچیزی که دنبالش میگشتیم در درسها و کلاسهای دانشکده و دانشگاه و در میان چارت درسی و در تمرینها و پروژهها یافت نمیشد؛ هرچند در فضای رقابت و رفاقت حاکم و با علاقهای که در ته دلمان به رشته باقیمانده بود، واحدها را میگذراندیم(بین خودمان بماند، معدلم هم بدک نشد!)، اما باز هم آن احساس رستگاری لحظات نخستین، کمکم جایش را به یک حس روزمرگی مزمن میداد؛ حسی که برای برطرف کردنش معتکف لابی دانشکده و متوسل به سالن فوتسال خوابگاه و آلوده دود و دم راسته کتابفروشیهای انقلاب شدیم. دانشگاه تبدیل به یک مدرسه بزرگ شده بود، درسها کمکم شبیه به همان درسهای مدرسه میشد، انگار در ماتریکس جدیدی گرفتار شده بودیم! انگار هنوز هم حساب دانشگاه از واقعیت و آنچیزی که در این دو روزه جوانی به دنبالش بودیم جدا بود. انگار هر روز صبح قبل از کلاس مبانی برنامهسازی امید غیبی، کسی در خروجی ذهنمان چاپ میکرد:
Wake up Neo…
The Matrix has you
پرده سوم
نمیدانم تا به حال گوشهٔ بالا-چپ کارت دانشجوییتان را دیدهاید یا نه؟ حقیقتا جملهٔ عجیبی آنجا نوشته شدهاست، بهنقل از کسی که خودش هم جداً یکی از مردان عجیب تاریخ است، بگذریم(خوب حس کنجکاویتان را برانگیختم، نه؟!)...
داشتم برایتان از دوران دانشگاه میگفتم. زمانی که در روزهای روزمره و خاکستری دانشگاه در ترم دوم و در انتهای زمستان و اوایل بهار در دانشگاه اتفاقاتی را تجربه کردم، که احتمالن برخی از کسانی که این متن را میخوانند بتوانند با توجه به بازه زمانی ذکر شده اتفاق مورد نظر را حدس بزنند!(انگار در این قسمت دارم خیلی اذیت میکنمها!)، و آن جمله برخلاف تمام روزمرگیهای دانشگاه برایم رنگی تازه گرفت. پس از آن بود که کمکم در دانشگاه توجهم به آدمهایی جلب شد که قبلا آنها را در دانشگاه میدیدم و نمیدیدم! گویی آنها در دنیاهایی موازی با ما زندگی میکردند: آدمهایی که انگار توانسته بودند به نحوی از چنگ طاعون روزمرگی دانشگاه جان سالم به در ببرند و بهاختیار خود تصمیم بگیرند. آدمهایی که دست به کارهایی میزدند که نهتنها سیستم دانشگاه، بلکه حتی خود دانشجوها و رفقایشان نیز از آنها انتظاری برای انجامشان نداشت. آدمهایی که انگار توانسته بودند از کلیشههای درسخواندن و نمره گرفتن در دانشگاه عبور کنند و چیزی تازه در دنیای اطرافشان بیابند که ارزش زندگی کردن و جنگیدن دارد و برای هدفشان میجنگیدند. بهطوریکه در خیلی از مواقع سیستم دانشگاه نیز توان درک آن را نداشت و آنها را پس میزد؛ گویی نمیتوانست این آدمها و رفتارشان را در چارچوب قوانین و محاسبات ماتریکسگونش بفهمد. درست مانند آن لحظهای که برنامه اسمیت از درک نئوی بر زمین افتاده عاجز میشد و نمیتوانست چیزهایی که در ذهن و قلب او میگذرد را هضم کند و انگیزه او برای سرپا ماندن و جنگیدن را، آرمانهایش را توهمات مینامید و پوچ میخواند و بر سرش فریاد میکشید: چرا؟ چرا مثل بچه آدم درست را نمیخوانی لعنتی؟! چرا اینقدر لجبازی میکنی؟
]دیالوگ صحنه مذکور[:
Why, Mr. Anderson? Why, why? Why do you do it? Why, why get up? Why keep fighting? Do you believe you're fighting... for something? For more than your survival? Can you tell me what it is? Do you even know? Is it freedom? Or truth? Perhaps peace? Could it be for love? Illusions, Mr. Anderson…
این داستان ادامه دارد...